اما در این سیاهی تنها همدمان من موشهای کوچک رهگذری هستند که یکی یکی یا دوتا دوتا از این اطراف میگذرند. من آنها را از روی صدای جیر جیری که هنگام گذشتن ازخود در می آورند میشناسم. آنها از روبرو شدن با من واهمه دارند اما من سعی میکنم با دستانم آنها را بگیرم، لمس کنم. نفسهای تند تندشان را حس کنم. ناخونم را به پوزه ی آنها که مرتب بالا و پایین میرود میکشم اما آنها باز از دست من فرار میکنند. انگار که من دشمن آنها یا یک گربه ی زشت و بدترکیب هستم. افسوس آنها هیچ وقت نفهمیدند.
۱ نظر:
الان بايد دستهايم را بگيرم بالا؟ ياد كي دقيقا؟ موش؟ موووووووووووووووش!
ارسال یک نظر