اما در تمام این شب سیاه، یک بار، فقط یک بار نوری، ستاره ای، در زندگی من درخشیدن گرفت. درست یادم نیست کی آن ستاره ی بزرگ و درخشان را دیدم. آخر اینجا همیشه شب است. آدم حساب روزها، ساعتها از دستش خارج میشود. اینها را هم که اینجا مینویسم فقط دارم توی ذهنم مرور میکنم. مثل یک متن مقدس که تابحال 1000 بار از بر خوانده باشمش....
اما این ستاره به شکل یک دختر بر من ظاهر شد. آن شب طوفانی که ویولونم را برداشتم به کافه بروم، انقدر باد می آمد که چند بار خواستم صرف نظر کنم اما باز به راهم ادامه دادم. به کافه که رسیدم اندکی نشستم نفسی تازه کنم تا اینکه آن ستاره ی درخشان در هیات یک دختر پریشان وارد کافه شد. با آشفتگی وارد شد و بلند بلند با خودش میگفت : عجب بادی میات سگ مصب . و موهای بلندش را مرتب کرد. من با همین یک جمله تمام دین و ایمانم را به پای آن ستاره، فرشته باختم. کافه چی گفت: بزن پسر جون. بزن دلمون وا شه. و من شروع به زدن کردم. آرشه را که روی سیم ها ول میدادم انگار داشتم لحن صدای او را تکرار میکردم. روح پر هیجان من قدرت تحمل این نیروی پر کشش را نداشت. کمر خم کرده بود. من که هیچ چیز از محیط اطرافم، از صدای به هم خوردن لیوانها، سوختن شمع های جشن تولد هیچ چیز از این ها را نمیفهمیدم و تمام روح و روان من متوجه دختر بود که حالا تنها پشت یک میز نشسته بود و انگار داشت سیگار میکشید. دوست داشتم سیگار او باشم و او من را ذره ذره دود کند، کوچک وکوچکتر شوم و توی جسم او حل شوم. اما او آنطرفتر بیخیال نشسته بود و من اینجا داشتم میسوختم. سعی کردم با عوض کردن آهنگ توجه او را جلب کنم. فکر کردم چه آهنگی میتواند مطابق میل این موجود ماورایی و اثیری باشد. افسوس هیچ کدام از نغمه های عاشقانه من خوشایند او نبود. اما او حتما تنها به اینجا نمی آید. فکر کردم که لابد با کسی قرار دارد. از فکر اینکه او با یک موجود زمینی حرف بزند چندشم میشد، با یکی از همین مردهای احمقی که همه جا میدیدم با دیدن یک لبخند تا آن سر دنیا به دنبال دختر راه می افتند. میخواستم بالا بیاورم. فکر میکردم او به محض اینکه توسط آن مرد لمس شود خاکستر خواهد شد و روی زمین خواهد ریخت. نه. نه. نمیتوانستم این را تحمل کنم. بلند شدم و در حالی که ویولون میزدم بین میزها شروع به قدم زدن کردم. نا خود آگاه به چند نفر تنه زدم. هیچ کاری به ذهنم نمیرسید. میتوانستم خیلی آرام مقابل او بنشینم و نگاهش کنم. آن وقت در یک لحظه مناسب به او پیشنهاد میدادم. مطمئنن کافه چی خوشش نمی آمد اما هیچ چیز برایم مهمتر از وصل او نبود، از طرف دیگر او آنقدر رویایی و آسمانی بود که مطمئنن نمیشد با این روشهای پست و حقیر او را به دست آورد. همینطور بین میزها میچرخیدم و میزدم . کم کم تپش قلبم تند شد. طوفان هم بیرون شدت گرفته بود. سایه ی مردی پشت شیشه دیده میشد. به طرف در می آمد. یقین پیدا کردم که خودش است. قلبم داشت دیوانه وار خودش را به قفسه سینه میکوبید. بی اختیار به طرف میز او به راه افتادم. سایه به پشت در رسید، من شروع به دویدن کردم. در باز شد، خودش بود، یکی از همین مردهای پست و زمینی. تمام کافه روی صندلیهایشان برگشته بودند و با تعجب من را نگاه میکردن. مرد پایش را که توی کافه گذاشت من خودم را به سمت دختر پرتاب کردم. روی او افتادم و همانموقع ناگهان شب شد. اول فکر کردم که توی همین بیابان افتاده ام. اما نه. توی یک دریای سیاه بودم . توی یک دریای قیر معلق و رها بودم. به زحمت خودم را به سمت پایین کشیدم. وقتی که پایم را از توی قیر ها بیرون گذاشتم. توی یک آسمان سیاه افتادم و سقوط کردم. ساعتها، ساعتهای متمادی داشتم همینطور سقوط میکردم. توی یک آسمان سیاه. هیچ چیزی آنجا نبود. فقط یک ستاره، یک ستاره روشن آن دورها سو سو میزد و دیگر هیچ. توی یک فضای خالی بزرگ داشتم سقوط میکردم و هیچ جای بدنم را نمیتوانستم تکان بدهم. کاملا معلق توی یک فضای سیاه. همین طور سقوط میکردم ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر