خدا وقتی داشت آدمیزادو میساخت انگار که سرش شلوغ بود، نتونس حواسشو به همه جا جم کنه.
شاید وتسه همین بود که از بین این همه آدم سالم و سر حال و شاداب ، یکی کور میشد، یکی کر میشد یکی هم میشد چراغعلی کچل گدا که کارش این بود که صوب تا شب سر تا ته بازارچه رو سق بزنه و از مغازه دارها پولی یا غذایی بگیره. دم غروب هم که میشد. بچه ها ی مردم که خدا بزنم به تخته همه شون رو سالم و سر حال ساخته بود هرکدوم سنگی دست میگرفتن و میگذاشتن به دنبال چراغعلی کچل گدا. میدوین و میزدن. میزدن و میدویدن. نزن لامصب. چراغعلی هراسون توی کوچه ها میدوید و بچه ها پشت سرش سنگ بدست. اما کاش میزدن همه سنگ ها رو و تموم میشد تا اینکه بخوات یک ساعت بدوه و اونها باز سنگ رو پرت نمیکردن. که اگه پرت میکردن دیگه سنگی نبود و ترسی نبود.
اینجا اما پسرکی بود که از وقتی که خودشو توی آینه دیده بود متوجه تفاوت بزرگی بین خودش و بقیه شده بود :"کچلی". هر روز که از توی خونه میخواست بیرون بره و باز هم بدون اینکه دلش بخوات نگاهش از توی آینه به خودش می افتاد، بر میگشت به مادرش همون نگاه بغض آلود رو میانداخت و مادر هم باز دلش از این نگاه به درد می اومد و باز سعی میکرد وانمود کنه که ندیده این نگاه رو ، سرشو مینداخت پایین و سوزنو تو پارچه فرو میکرد. پسرک وقتی که به مدرسه میرسید باز هم با نگاه های تمسخر آمیز بچه ها روبرو میشد و سعی میکرد که بروی خودش نیاره و وقتی که با کسی بحثش میشد شنیدن جمله ی :" خدا وقتی موها رو بین آدما تقسیم میکرد سهم تورو به بقیه داد" و بعدش پسرک خفه خون میگرفت. اما اینها هیچ مهم نبود که دیگه عادت کرده بود و اینکه هر بار مجله ی دانستنیها میدید و چشمش به آگهی کاشت مو میافتاد باز یادش میومد که مامانش پول نداره براش مو بکاره و اینکه خدا نه به اون مو داد و نه پول. اما باز هم مهم نبود.
اما امروز که بچه ها هو کنان با سنگ پشت سر چراغعلی میدویدند درست وقتی که میخواستند از زیر بازارچه رد بشن حالتی پیش اومد که سنگها همه از دستشان به زمین افتاد و مات و مبهوت بر سر جاشون باقی موندند.
پسرک وقتی یه کم بزرگ تر شد فهمید که نه، انگار به همین سادگی ها هم نیست. انگار نمیشه همیشه از کنار این قضیه ساده و آسون رد شد. نه، نه، انگار واقعا یه فرقی بین اون و بقیه هس. انگاری اوس رحیم واقعا حواسش پرت شده . اون شب که گریه میکرد چون دخترک ولش کرده بود. اما نه انگار ولش هم نکرده بود. اون فقط گفته بود که پسرک واسه دوستی خوبه ولی واسه ازدواج خوب نیست. و پسرک خوب فهمیده بود که منظور دخترک از پسرک همون کچلک بوده. که پسرک خوب ولی کچلک بد. آره انگار واقعا یه فرقایی بود بین پسرک و کچلک. بعد شب که دیگه طاقتش طاق شد و توی کوچه داد زد که آاای من پسرکم من کچلک نیستم و بعدش که ننه ش اومدو به زور بردش خونه. نه دیگه کسی اون رو نمیخواست. چون اون کچلک بود و کچلک انگار خوب نیست. تا وقتی دور بود پسرک بود و وقتی نزدیک میشد یه هو کچلک میشد. نه نه این رسمش نبود. پسرک نمیخواست کچلک باشه. نه.
امروز اما زیر بازارچه کچلعلی که داشت توی بازارچه میدویید نگاش تو نگاه زن افتاد. زن زود سرش را برگرداند. بعد بچه ها دیدند که چراغعلی موهای زن رو دور مشتش پیچونده و اون رو از زمین بلند کرده. زن از هوش رفته بود و وقتی که کچلعلی سرش رو محکم توی دیوار کوفت لاجرم زن تموم کرد در حالی که کچلک توی صورتش فریاد میزد : من پسرکم، پسرکم، من پسرکم ...
۲ نظر:
to ki hasti?
آذین بیا از این نوردبوم بازیا بکن:
http://atorpatcan.blogspot.com/2007/11/blog-post_10.html
ارسال یک نظر