شب - 3


بعدها که بزرگتر شدم حس کردم که جیرجیرکها را بهتر از همین آدمهای دور و برم، همین آدمهای معمولی میفهمم و درک میکنم. آدمهایی که روزها صبح زود از خواب پا میشدند، تا شب کار میکردند و شب خسته و گرسنه به خانه می آمدند و میخوابیدند. این آدمهای معمولی که خیلی ساده فکر میکنند عاشق شده اند. این آدمها که نه از خوابشان لذت میبردند و نه از بیداریشان. اما من این طور نبودم. من روزها میخوابیدم و شبها بیدار میشدم. هم از خوابم لذت میبردم و هم از بیداریم. غروبها که از خواب پا میشدم ویولونم را بر میداشتم و میرفتم گوشه کافه برای دل خودم ویولن میزدم. آرشه را که روی سیمهای ویولن ول میدادم انگار ذهنم توی یک فضای عجیب و موهومی رها میشد. یک جوری مثل یک پرستوی وحشی که در عمق شب توی یک بیابان تاریک پرواز میکند. خودش هم نمیداند به کجا میرود. میرود فقط میرود تا خسته شود و از پا در آید. بعد روی زمین میافتد و باز نگاهش به ستاره ها می افتد که لا مذهب ها هر چقدر بیشتر میخواهی بپری و بهشان نوک بزنی انگار آنها ده برابر از تو دور میشوند و تو باز که روی زمین می افتی از آن بالا نگاهت میکنند. انگار از آنجا تمام ریشخند های دنیا را به سمت تو پرتاب میکنند و تو توی یک بیابان سیاه گیر می افتی که انگار هیچ راه فراری ندارد. انگار که صبح هیچ وقت نمیخواهد پا به این بیابان بگذارد.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

salam,tooye webloge aghaye golpayegani didam ke be animation alagheh darid, be in weblog ham sar bezanid
www.todayanimation.com
male yeki az hamkelasi haye maast va kheyli khoobe.
movafagh bashid