شب - 2



یادم می آید. آنوقتها که بچه بودم از روز و روشنایی بدم می آمد. احساس افسردگی و کسالت میکردم. گرمای روز مرا بیحال میکرد و مثل مار توی لانه ام میکشانید. عصرهای گرم تابستان همانطور ولو میشدم روی تختم و توی رویاهای خودم غرق میشدم. اما غروب که میشد ناخودآگاه احساس نشاط و سرزندگی میکردم. در تاریکی، انگار، چیزها بهتر و واضحتر دیده میشدند. از خانه بیرون میزدم و توی کوچه های پیچ در پیچ اطراف خانه مان میگشتم. هر کوچه رازی داشت و قصه ای. هر روز که از این کوچه ها رد میشدم پیش خودم تمام افسانه هایی را که از این کوچه ها ساخته بودم مرور میکردم و به آنها بال و پر میدادم. مدتها به جیرجیرکی که میخواست از درخت بالا برود یا خودش را از زیر شاخه ای که رویش افتاده بود نجات دهد، خیره میشدم. به این موجودات کوچک و غریب خیره میشدم. سعی میکردم حدس بزنم او دنیا را چگونه میبیند. در مغز او چه میگذرد. به چه چیزی فکر میکند؟ آیا او هم مثل من از روز و روشنایی بیزار است؟ مطمئنا همینطور است. آخر کی جیرجیرکی را دیده که روزها آواز بخواند. جیرجیرکها هم مثل من روزها خسته و بیحال میخوابیدند. جیرجیرک مگر اینکه عاشق و دیوانه باشد که روز آواز بخواند.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

ممنون از حضورت.............
(cheraghineh.persianblog.ir)

ناشناس گفت...

در ضمن اصلا هم ناراحت نشدم...............چون اینها مطالب اقای قرائتی(حجت الاسلام قرائتی)....