دوست دارم - قسمت دوم


متاسفانه رابطه م با ن زیاد ادامه ای پیدا نکرد. همه چیز خوب پیشرفته بود اما مشکلاتی عجیب و غریب انگار که میخواست اتفاق دیگه ای بیفته. من هنوز هم گاهی وقتها وقتی با ن روبرو میشم یا از دور میبینمش به لرزه میفتم. انگار چیزی کف پام رو قلقلک میده. دنیای عجیبیه، تمام آرزوها و اوهام من در یک روز بارانی به دست خودم از بین رفتن، در نهایت از اون خواستم که یا بهم بگه که دوستم داره و یا رک و پوست کنده بگه که چرا این جمله ی لعنت شده رو به زبون نمیاره. افسوس او پاسخ روشنی نداد، اون در بطن خودش انفعال دیوانه واری رو دنبال میکرد. انفعالی که به نظرم من به غایت سخت تر از فاعل بودن بود و فکر همین بود که من رو دیوونه میکرد. فی الواقع هیچ وقت برای نزدیکی یا دوری به من عملی انجام نداد. و این طور شد که اون اتفاق افتاد. چون نمیخوام دلیلشو بدونه و چون میدونم که میخونه نمیتونم دلیلشو ایجا بگم.

بعد از ن برای یافتن دلبری خوش بر و رو مشتاقتر شده بودم. دختران زیبا و پریان آسمانی از هر طرف من رو احاطه کرده بود. خیلی نزدیک به من و خیلی دور از من بودن. زیبا و دست نیافتنی. البته این طور نبود که من به مخ اونها توجهی نداشته و فقط با روی اونها کار داشته باشم.

یک روز وقتی در حال رفتن به بانک برای پرداخت قبض تلفن بودم. متوجه شدم که در وسط کوچه گودالی کنده شده احتمالا توسط شهرداری. در تلاش خودم برای عبور از گودال متوجه راه باریکی در کناره ی کوچه شدم که دختری روی آن راه ایستاده بود. دختر پشتش به من بود ، کمی میلرزید و سرش را بالا و پایین میبرد. حالت عجیب دخترک حس ناخوشایندی را نسبت به رفتن به سمتش در من ایجار کرده بود. از طرفی باید قبض را سریع پرداخت میکردم و به خانه بر میگشتم. کمی صبر کردم شاید دخترک راهی باز کند. تغییری حاصل نشد. کسی هم در کوچه نبود که امید داشته باشم زودتر از من برود و راه را باز کند.
راه دیگری نداشتم. کم کم به دخترک نزدیک میشدم. به تازگی از ن جدا شده بودم (گرچه هیچوقت نچسبیده بودیم!) و نزدیکی به یک مونث دیگر همان حس مضحک را در من قویتر از گدشته بیدار میکرد. با هر قدم که به او نزدیک تر میشدم این احساس نزدیکی من را به ارگاسم نزدیکتر میکرد. قدم ها یم را آرام و آرامتر کردم تا اینکه به پشت سرش رسیدم. قلبم از شدن هیجان داشت منفجر میشد. کم مانده بود که کنترل خودم را از دست بدهم و ... نمیدانستم دخترک متوجه حضور من هست یا نه. خیلی سریع در ذهن خودم جوانب کار را بررسی میکردم. ناگهان دخترک با حرکتی فوق العاده سریع به سمت من برگشت و توی گوش من با جیغ گفت :"دوست دارم" نمیتوانم لذتی را که این صحنه داشت برایتان توصیف کنم. یک ارگاسم کامل. انگار تک تک سلولها بدنم از فرط لذت و هیجان میخواستند خودشان را از بدنم بکنند و پرواز کنند. چشمانم سیاهی میرفتند و تنها چیزی از جهان خارج حس میکردم شبه دخترکی بود که گریه کنان از من دور میشد. در حالی که سرم گیج میرفت و بدون اینکه متوجه باشم قدمهایم را کجا میگذارم به دنبال او راه افتادم. تا اینکه متوجه شدم روی یک نیمکت نشسته است. رفتم روی نیمکت نشستم . گریه کردم. او هم گریه کرد. سرم را توی سینه اش بغل کرد. موهایم را ناز میکرد. بعدش من همینکار را با او کردم. شروع به بوسیدن او کردم. همه جای تنش را میبوسیدم. تمام ذرات تن او برای مقدس بودند. خلاصه خیلی رمانتیک بود. بعدش کلی لب گرفتیم از هم. بدون هیچ حرفی. چه لحظه هایی بود. خلسه ی کامل. بعدش رفتیم کافه هشت و نیم. شروع به حرف زدن کردیم. البته اون چیز زیادی نگفت. گرچه من هیچ وقت باور نکردم اما انگار توی کوچه اون جمله دو کلمه ای رو توی موبایل به دوست پسرش گفته بوده و بعدش از هم جدا شده بودن و بعد از اون واقعا دوس داشته که یکی بغل کنه، ببوسه و ...
کره بز حتی آی دی یاهوشو هم بهم نداد :(

۱ نظر:

Atorpat گفت...

سلام آذین. جالب بود، یعنی خیلی احساست می‌کنم. این نوشته منو یاد کتاب دشمنان چخوف انداخت. فکر کنم داستان بوسه بود. ولی آخرش رو خیلی کش دادی. ضربه رو می‌شد سریعتر هم زد. ولی در کل خیلی خوب بود. راستی: دوست دارم، اگرچه زیاد مفید نخواهد بود