خوب به یاد دارم که یک موقعی شیراز زلزله اومد. من بچه بودم شاید کلاس اول راهنمایی یا همون دور و برها بود. شب بود مثلا ساعت ۱۰ و تقریبا همهی خونواده خواب بودن. همیشه زود میخوابیدن و من معمولا بیدار میموندم و کتاب میخوندم یا با افکار خودم سرگرم بودم. بچه بودم و کسی کاری به کارم نداشت، من هم کاری به کار کسی نداشتم. تا اینکه خونه شروع به لرزیدن کرد.
چند روز پیش در خبرها خوندم که ژاپن زلزله اومده. چند ثانیه ای گذشت تا فهمیدم که اتفاقن شدید هم بوده و همین طور سرسری ازش رد شدم.
خونمون یه اتاق داشت که رو به خیابون بود. همیشه صدای ماشین ها و فریاد آدمهایی که از کوچه رد میشدن میومد. من از این اتاق چندان خوشم نمیومد. مخصوصا شبها که من بیدار بودم و همه خوابیده بودن و خونه در سکوت عجیبی فرو میرفت، همیشه صدای غرش کامیونهایی که مجبور بودند شبها برند و بیاند فضا رو در هم میریخت. من توی این اتاق پشت میزم نشسته بودم که دیدم خونه داره میلرزه. صدای به هم خوردن لیوانها و ظرف و ظروف در آشپزخونه.
بدترین احساس در زلزله این هست که حس میکنی زمینی که همیشه زیر پات سفت و امن بوده دیگه سفت نیست. انگار دیگه به هیچ چیز نمیشه اعتماد کرد. همه چیز داشت میلرزید و همه ی اهالی خونه از خواب بیدار شدند. دویدیم وسط هال و مامانم مدام میگفت که بریم توی چارچوب در یا یک همچین چیزی که مثلا امن تره. بعدش تکانها تموم شدن و همه کم کم رفتن بخوابن. برای من اما موضوع متفاوت بود. من از اولین لحظه های زمین لرزه اون رو حس کرده بودم. خلوت و سکوت شبانه م رو یک چنین موجودی از هم دریده بود و حالا که دوباره همه چیز به حالت عادی برگشته بود، دیگه خلوت و سکوت اون حس مثبت رو نداشت، بلکه حس ترس رو داشت. ترس از ناشناخته ها. ترس از زمین محکمی که در یک لحظه زیر پات شروع به لرزیدن میکنه. به رختخواب برگشتم.
دیگه نمیشد بیدار موند. تصمیم گرفتم که بخوابم. نمیشد. همین که سرم رو میگذاشتم روی بالش حس میکردم که زمین داره میلرزه. میومدم از تخت بیرون اما هیچ چی نمیلرزید. چندین بار این کار رو تکرار کردم. دیگه یادم نمیاد که اون شب چه طور گذشت.
حالا دوباره با دیدن خبرهای زلزله ی ژاپن فهمیدم که خیلی گسترده و شدید هست. تلفات زیاد و نیروگاه اتمی منفجر شده و ... اون وسط توی خبرها از یکی پرسیدن که بدترین حسی که داشتی چی بود. گفت اینکه به زمین زیر پام نمیتونستم اعتماد کنم. این جمله ش من رو یاد اون خاطره انداخت. اون خاطره تازه برام پر رنگ کرد این مصیبتی رو که در یک جای دنیا نازل شده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر