"پنج دقیقه گذشت. راسکلنیکف بدون اینکه به سونیا بنگرد همچنان در اتاق راه میرفت. سرانجام به او نزدیک شد. چشمانش میدرخشید، با دو دست شانه هایش را گرفت و مستقیما به چهره ی گریانش نگریست. نگاه راسکلنیکف خشک و ملتهب و تیز بود و لبانش سخت میپریدند... ناگهان بسرعت تمام بدنش خم شد و در حالی که بر زمین افتاد پاهای سونیا را بوسه زد. سونیا با وحشت، چنانکه گویی از دیوانهای دوری کند، کنار جست. واقعا هم راسکلینکف به نظر کاملا دیوانه می آمد. دختر با پریده رنگی، در حالی که قلبش به هم فشرده شد، زمزمه کرد:
- شما را چه میشود؟ چه میکنید در مقابل من!...
- من در برابر تو زانو نزدم، در برابر تمام رنج و عذاب بشری زانو زدم."
...
". شمع مدتی بود که در شمعدان کج، داشت به آخر میرسید و در این اتاق فقیرانه قاتل و فاحشه را، که به طور شگفت آوری بر سر کتاب مقدس به هم نزدیک شده بودند، روشن مینمود."
برگرفته از جنایت و مکافات. وقتی که قاتل تنها کسی را که لایق همدمی خود میابد فاحشه است...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر