شاید دیر شده باشد. کفشهایم را به پایم میکنم و قدم به کوچه میگذارم.
شاید دیر شده باشد. پرنده ای در میان هیاهوی برگهای درختی میخواند، صدایش می آید اما خودش دیده نمیشود.
شاید دیر شده باشد. دختری سگش را به بیرون آورده، راحش را کج میکند تا سگ من را که به انتظار اتوبوس کز کرده ام نبیند.
شاید دیر شده باشد اما همیشه فرصتی هست.
همیشه جایی هست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر