ته این فنجانی که افتاده ام توش یک جورایی خیس و لزج و چسبناکه. برای قناری که آواز خوندن کاری نداره. صدای پات که میپیچه توی سرسرای شیشه ایم و عکست که میفته کف فنجون، آخ عزیزم منو به خودت بچسبون.
یه روز معمولی مثل همه روزها که تو منو تنها گذاشته بودی، آره اینجا یه خونه ی شیشهاییه. خوب دیدمت که داشتی با اون غریبه چی کار میکردی:
* مطمئنی که خوابیده؟ چیزی نفهمه؟
* آره بابا. یه جوری دسمالیش کردم که عین خرس خوابش ببره. بیا نزدیک عزیزم.
* ببین من میترسم. اینجا همه چی شیشه ای یه. مطمئنی که نمیفهمه؟ بد میشه ها.
* ...
آره. من مجبور بودم. فنجون سرد و لزج بود. من دستام کوتاه بود. لبه ی فنجون بلند بود.
***
اهالی محترم. بدینوسیله آگهی میشود که به علت بارش برف بیسابقه و سرما و یخبندان، و از کارافتادگی تمامی دستگاه های حیاتی شهر عزیزمان، و نابودی حس ایمان و احترام، و فساد اخلاقی شما دوستان گرامی، و ریدن در فضای آزاد، شما محکومید که زین پس با دهان نیمه باز زندگی کنید. با دهان نیمه باز بخوابید. با دهان نیمه باز ببوسید. با دهان نیمه باز بخورید. با دهان نیمه باز بشاشید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر