صبح که از خواب پا میشم اولین چیزی که توجهمو جلب میکنه پای لختمه که بیرون زده از زیر لحاف.
"سلام انگشت شست پا. سلام ناخون. صبح بخیر. میگم سلام. سرتو بکن تو، خطرناکه. آخه میدونی؟ سرده هوا"
بعد شروع به خاراندن تنم میکنم. شکمم، زیر بازوها، کم کم به گردن میرسم و بین پاها. خونها ای خونها بگردید بگردید، در این عشق بگردید
توی دستشویی یک سوسک که دیشب سم "امحا" رو نوش جان کرده وارونه افتاده و داره دست و پا میزنه. سعی میکنم که بهش نگاه نکنم، اون شاخکاشو که تکون میده و پاهاشو که میلرزونه. یحتمل خیلی تشنه شه. سوسکه و صحرای بی آب و علف و شاخکای بی انتها. آخرین رعشه های یک تن مهجور در انتظار یک نوازش کوچک بود و من میدانستم که از تمامی اوهام او چیزی به جز دو شاخک و چند قطعه پا به جا نخواهد ماند.
هاااا. این شکم بی نوا دلش غذا میخوات بخوره. نگاه کفتاریشو دوخته به در سفید یخچال و دلش غنج میزنه واسه یکی از اون صبحونه های مامان دوزی که نمونه شو تو هیچ رستوران کوفتی نمیشه پیدا کرد. چنگ میزنم به یخچال. اینجا، تو یخچال، غذاها همه به صف شدن. طبقه اول جناب سوسیس دامن کالباسیشو کشیده روی پاهاش و خیره شده به آقای پیاز که نگاه هرزه شو دوخته به اونجاهاش. طبقه ی دوم خوراک لوبیا فرآوری شده با سیب زمینی و رب گوجه که نمیدونم، یادم نیست چند هفته ست مهمون ناخونده ی یخچال ماست و کپکا میان بالا از سر و کولش یواش یواش. در طبقه ی سوم اما، عنکبوتی ساکنه که وظیفه خطیر دورکردن حشرات موذی از یخچال ما رو بر عهده گرفته است. عرششو تو تمام این طبقه پهن کرده و اون وسط با چشمهای قرمزش زل زده به من که در بدر دنبال بطری شیر میگردم.
"آقای عنکبوت شما بطری شیر منو ندیدین؟
آهای با تو ام،
بطری شیر منو ندیدی؟؟؟"
چرخی میزنه و ناشتاشو که یه کرم چاق هستو شروع به خوردن میکنه.
و آهان ، پیداش کردم. بطری شیر نازنینم چپه شده توی ظرف میوه ها که پره از نونهای کپکی. سری تکون میدم و متوجه لکه ای میشم که روی آرنجم پیدا شده. "ا لکه. کجا بودی لکه؟ تو خالی یا سرطانی؟ چقد تو پر زبانی! آهااان تو داری رشد میکنی. ماشالا بالاخره سرطان گرفتم " و مورچه ها هلهله کنان از کت و کولم بالا میروند و بدنم را تف مالی میکنند. آنها دارند ته مانده ی گوشت من بیرمق را میخورند و هیچ صبر نکردند که من اول خوب بمیرم بعد من را بخورند و من برگ گل کوکب به گوشهایم می آویزم، از دو گیلاس سرخ همزاد...
میزنم زیر گریه. شاشیدم توی این شانس. شاشیدم تو تو که آخرش منو هم مثه خودت سرطانی کردی. آخه چقد بهت گفتم که چاندوم اصن بد نیست. که تو منگلی منو هم مثه خودت منگل میکنی. که به خودا اونروز اون آقاهه میگفت که هر گهی میخواین بخورین فقط حتما از چاندوم استفاده کنید و چاندوم کلی طعم و سایز بندی داره و واسه هر سلیقه ای یه نوع کوفتیش پیدا میشه اما تو فقط سر تکون دادی و من باز خراب شدم توی اون چشای تاریک، تو اون لبای باریکت. حل شدم توی شیرینی چشات و چشم که باز کردم دیگه نه از چاندوم خبری بود و نه از تو و تنها چیزی که پیدا بود یه انگشت شست بود که کز کرده بود اون زیر و پتو رو مثه چارقد یه دختر شرمین پیچیده بود دور خودش.
آدم زیر ماشین بره ولی سرطان نگیره. توی خیابون میروم و زیر ماشین می اندازم خودم را.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر