شب - 1


نمیدانم چقدر وقت است در این سیاهی گیر کرده ام. اینجا حتی یک پرتو خورشید هم نمیتابد. روزهای اول، روز که نمیتوان گفت . اینجا انقدر تیره و تار است که روز و شب معنای خود را از دست داده اند. اینجا همیشه شب است. ساعتهای اول مثل دیوانه ها خودم را به این طرف و آن طرف میکشاندم هرجایی را به دنبال کمترین نور خورشید سرک کشیدم اما هیچ چیزی نصیبم نشد. یک پرتو نور، حتی یک پرتو هم به این بیابان تاریک نمیتابید. انگار اینجا همیشه شب است. در شبی تاریک گیر افتاده ام که هیچ سحری ندارد. ستاره ها، ستاره هایی که یک عمر دلم به دیدن آنها خوش بود آنها هم انگار از این بیابان کوچ کرده اند و رفته اند.

ادامه دارد...

هیچ نظری موجود نیست: