روز 30 مرداد 86 جلوی متروی شریف قرار داشتم و باید منتظر می موندم. این جلوی متروی شریف واسه ی من جای نوستالژیکیه. هروقت اونجا میرم یاد داستان ممدلی میفتم که درباره زنی بود که واسه شوهرش تو همین مکان یه شورت مردونه میخره چون شوهره خودش روش نمیشه شورت بخره. در ضمن نکته ای که مهم بود این بود که اون زنه در مورد قیمت شورت چونه هم میزنه و در نهایت وقتی که اون شب درست در هنگام قکس بود که زنه یه هو از رختخواب میره بیرون که زیرِ غذا رو خاموش کنه و مرده در این هنگام بود که متوجه شد واقعا و با تمام وجود عاشقه زنشه. زنی که هنگام چکس میره توی آشپزخونه تا غذا را خاموش کنه.
خوب زندگی اینجوریه دیگه چه میشه کرد؟
خولاصه من رفتم درست دم در مترو و با چیز عجیبی روبرو شدم. زنی چادری نشسته بود و داشت از این بیسکوییت ها میفروخت. 6 تا 1000 تومن. یه بچه کوچیک هم کنارش خودش رو به اون آویزون کرده بود. دخترکی با موهای طلایی باسن در حدود 4-5 سال. موهاش روی پیشونیش ریخته بود. اون موهای طلایی خوشگل مثل یک چتر سر بزرگ و بچه گونش رو پوشونده بود. یک لحظه با خودم فکر کردم که اگر ن.گ اینجا بود حتمن یک نیم ساعتی با دختره حرف میزنه. توی این فکرا بودم که صدای اون زن من رو به دنیای آدمها برگردوند. محتوای کلام اون این بود :"توروخدا بخرین. شما رو به حضرت زهرا بخرین. 6 تا 1000 تومن. بچه کوچیک دارم. توروخدا بخرین. یه دونه بخرین. تورو خدا یه دونه بخرین بچه کوچیک دارم ایشالا که هیچ وقت به این روز گرفتار نشین" خلاصه زنه داشت این طور جنس هاش رو میفروخت اما در اون طرف پله های مترو چه خبر بود. مردی که قیافش به پیری میزد کم کم سی دی فیلم میفروخت. این دو دقیقن روبروی همنشسته بودند. پیرمرد به نظر مرد خوبی میومد. معلوم بود که تنش داره سیدی میفروشه اما ذهنش داره پرواز میکنه و این تن خاکی رو بر نمی تابه.و من باز فکر کردم که چقدر شغل مزخرفیه این فروشندگی. دخترک رویاییِ من ناگهان شروع به گریه کردن کرد. این گریه اندگی فروش زن را بیشتر کرد. اما دخترک دست بردار نبود. مرد با حالت جالبی گفت :"دِ گریه نکن دیگه بچه" صداش رو به طرز باحالی کلفت کرده بود. "گریه نکن دیگه" و پشت دستش را به نشانه تو دهنی به او نشان داد. البته این کارهایش اصلن جنبه ی خشنی نداشت و کلن دختره هم اصلن به شخمش نبود که مرده چی میگوید. بعد مرد به من نگاه کرد و خندید. من هم خندیدم. بعد از مدتی گریه دختر قطع شد و فروش زن هم به حالت عادی برگشت. مرد گفت :" نیگاش کن این همه گریه کرد ولی یه قطره اشکم نریخت!" آیا اشکی برای آن دختر مانده بود که ریخته شود؟ برای دختری که معده اش به مهره های کمرش چسبیده بود آیا بدنش اجازه میداد که اشکی از چشمش خارج شود. نه. مطمئنن اینطور نیست. بگذریم.
گریه ی دخترک تمام شد اما تلاقی نگاه آن مرد در نگاه زن که با چادر بندری روی زمین نشسته بود تمام نشد. مسافران مترو که از در خارج میشدند ازدحام میکردند و رشته نگاه قطع میشد اما این دو همچنان به هم نگاه میکردند. خدای من چه نیروی عجیبی توانشته بود این چنین قلب اینها را به هم پیوند دهد. درست مثل قلب من که آن روز گیر م افتاده بود و هیچ نمیتوانستم دل بردارم از نگاه کردن به کسی که انگار تمام هستی من بود. هنگام رقص..، وقتی که همه به شیوه ایرانی به سمت غذا حجوم میبردند باز هم من نمیتوانستم از این تمام زندگیم چشم بردارم. حاضر بودم به زیر میز بخزم و از آنجا فقط او را نگاه کنم که مثل ستاره ای در میان جمع میدرخشید اما چه حیف که اینکار امکان پذیر نبود. "مردم چه خواهند گفت؟"
آری نگاه آن زن و مرد هم دقیقن همینقدر رمانتیک وار و فرا بشری به هم گره خورده بود. چند بار چند نفر خواستند که از زن بیسکویت بخرند اما آن زن انگار در این دنیا سیر نمیکرد آنها هم بیخیال شدند و رفتند. دخترک لحظه ای خواست گریه را دوباره ول بدهد اما انگار که عظمت صحنه در ذهن او هم نفوذ کرده بود ساکت ماند. در همین هنگام صحنه ناگهان روشن شد و دلبر من مثل ستاره ای از خط ستارخان - مترو پیاده شد. (البته من میدانم که شما تصدیق خواهید کرد که من هم از آن آدمهای عقب مانده و ندید بدیدی هستم که هی همه جا این چیزها را خود نمایی کنیم و عکس طرف را هم بگذاریم توی یاهویمان ولی خوب ما زیاد به شخممان نیست و داستانمان را مینویسیم همینطور شخمی) خلاصه دیگر من نفهمیدم که بین آن زن و مرد چه گذشت اما میتوانم حدس بزنم که بعد از آن آنها رسمن به عقد هم در آمده اند و یک کار و کاسبی جدید را در کنار مترو راه انداخته اند. درست یک ماه بعد ذهن مرد درگیر این موضوع میشود که آیا واقعن این زن را دوست دارد و اینکه آیا واقعن ارزشش را داشته است یا نه. تا اینکه یک شب موقع رکس ناگهان زن از رختخواب بلند شد و رفت زیر غذا را خاموش کرد و در همان لحظه بود که مرد عاشقانه ترین و رویایی ترین احساس خودش را نسبت به یک زن با دیدن زنش که لخت به سمت آشپزخانه میرفت پیدا کرد.
۱ نظر:
shokhmi yani chi?
:-?
ارسال یک نظر