یک ماجرای واقعی که با همین دو چشمان خودم دیده ام. بمیرم اگر دروغ بگویم

اکبر آقا، سوپری محل ما وقتی که داشت یه کیسه خیار شورو واسه حاج خانم وزن میکرد زیر لب گفت که تف به این زندگی. قصد نداشت کسی بشنفه ولی من که اتفاقی داشتم یه بسه چیپس میخریدم شنیدم این حرفشو. سرمو که برگردوندم داشت به حاج خانم چادری که به شکل یک مخروط سیاه در صحنه حضور داشت سر 100 تومن کم و زیاد چونه میزد. آخر سر مخروط پیروز شد و پیروزمندانه کیسه رو از دست گلابی گرفت و با غرولند از در مغازه بیرون رفت.
این بار اکبر اقا بدون پرده پوشی گفت: تف به این زندگی، صوب تا شوم باید با هزار نفر جر و دوا بکنیم تا یه لقمه نون دراریم. همونم زنه تو خونه کوفتمون میکنه تا از صوب دوباره پاشیم بیایم دره دوکون. و گفت و گفت و گفت تا جایی که به اینجا رسید که همه بدختی ما از کله سفیداست. اینو که گفت جهیدم از مغزه بیرون که دیگه داشت دردسر میشد.
سالها گذشت و من برای درس خوندن به تهرون اومدم. دیروز بعد از 4 سال دوباره دیدمش. دمدمای شب بود و کم کم آن باد خنک داشت توی شیراز میوزید. پیر و شکسته شده بود. یک آن تصویر مردی از جلوی چشمانم رد شد که 4 سال کارش این بوده که روزها چانه بزند و شبها نقها را تحمل کند. این طرفتر توی مسجد محله یک کله سفید داشت با چند جوان حرف میزد. اکبر آقا را دیدم که زیر لب چیزی گفت. انگار توی مایه های تف تو این زندگی بود. بعد شروع کرد با پسر جوانی که تازه از زیر تیغ کنکور رد شده بود درباره ی بدبختی زندگی حرف میزد. و من توی ذهنم خاطره آن روز باز زنده شد که تازه از زیر تیغ کنکور رد شده بودم و میخواستم دنیا را برای اولین بار آنطور که میخواهم تجربه کنم. بعد رفتم مغازه اکبر آقا اولین چیپس آزاد زندگیم را بخرم که آن جمله لعنتی تف تو این زندگی به گوشم خورد و بعدش که اکبر آقا حرفهایش را شروع کرد و من از همان روز اول فهمیدم که هیچ کجای دنیا نیتوانی آنطور که شایسته ی انسان است و فراتر از حیوان زندگی کنی و فهمیدم که به هر حال روابط حیوانی درون ما و جامعه ما را در بر گرفته است.
این بار اما اکبر آقا بقال محله ما که چین و چروکهای روی صورتش نشانگر پیری او و احترامی که مردم محله برایش قایل بودند بود از در مقازه بیرون آمد. به درون حیاط مسجد رفت و با نیرویی وصف ناپذیر سفید کله را از زمین بلند کرد. طوری با خشم درون چشمان او نگاه میکرد انگار به مسئول تمام بدبختی هایش نگاه میکند. انگار که حاج خانم از این سفیدسر دستور میگیرد که امشب چه غرهایی را روی هم سوار کند و و و و هزار انگار دیگر
بعد با خاری و فضاحت تمام سفید کله را آورد و توی جو انداخت. مردم همه حلقه زده بودند. عده زیادی دلهایشان قیلی ویلی میرفت و عده کم صورت سیاهی هم با کینه صحنه را نگاه کردند.
فردای آنروز سوار تاکسی شدم که برای تهران آمدن به ترمینال برسم. چند ماشین آخرین مدل اکبر آقا را مثل جانی میبردند. انگار اکبر آقا مسئول تمام کینه ی مردم از سفید کله ها بود.

۶ نظر:

ناشناس گفت...

you are something!

ناشناس گفت...

چه پست های عجیبی! یاد کافکا افتادم!

ناشناس گفت...

اونوقت کله سیاها چیکار کردن؟

Neda گفت...

خیلی جالب بود!

Neda گفت...

حالا جدا واقعی بود؟؟؟؟؟;)
اگه واقعی بود که جدا دم اکبر آقا گرم. اگه واقعی نبود که دم شما گرم!

ناشناس گفت...

شما شعر مخروط سیاه لیلی گله داران را خوانده اید ؟