دوست دارم - قسمت پنجم (بختک ۲)






سالها قبل، وقتی که هنوز ماشین و کامپیوتر و ساعت مچی اختراع نشده بود، شیراز پر بود از عطر بهار نارنج. هر خانه با باغچه ی بزرگش دری بود به باغ بهشت. زیبا رویان خود را در پشت پنجره ها مخفی نمیکردند و بلبل ها خود را از گلها دریغ. آری، در آن شهر گل و بلبل همه از وقتی که میفهمیدند چه طور میشود از حافظیه تا بازار وکیل رفت و گم نشد طعم عشق را کم کمک تجربه میکردند. در آن هوای همیشه بهار کسی نبود که نتواند عاشق و دلداده ی یار خود نباشد.

هر شب، وقتی که کارهای روزانه به سر میرسید ، عشاق شیرازی دست در دست یکدیگر در خیابان ها قدم میزدند و زیر لب زمزمه ی عشق و دلدادگی سر میدادند. آنوقتها ، هنوز یاد نگرفته بودند به دور عشق خود زنجیر بکشند. نیروی دلدادگی بیشتر از آن بود که خواسته های خودخواهانه بتوانند رابطه های رویایی را خراب کنند. انگار نیروی مستی عجیبی در زندگی جاری بود. انگار هنوز میشد به پرواز پروانه ها ایمان داشت.

اما به خاطر یک آرزوی قلبی بود که من ناگهان خودم را در شیراز قدیم یافتم. همیشه آرزو داشتم جایی باشم که روابطم با انسانها بر اساس آدمیت باشد و یک عشق اصیل شیرازی داشته باشم. باری، آن روز که از خواب بیدار شدم خودم را در شیراز قدیم یافتم. کتم همچنان کنار تخت بود و از بختک خبری نبود. تصمیم گرفتم گشتی در شهر بزنم. چهره شهر در مجموع فرق زیادی نداشت اما آدمهایی که آنجا بودند آدمها نازنینی بودند که مطمئن بودم هیچوقت دوباره دیده نخواهند شد. جاهایی از شهر مثل بازار وکیل خیلی برای م هیجان انگیز بودند. کاروانهایی از شتر پارچه های نفیسی از سرزمین هندوستان برای فروش در این بازار بزرگ ایران آورده بودند. انگار که روح کریمخان هنوز در تک تک آجرهای بازار نفس میکشید، با دیدن این عظمت های تاریخی نفسم در سینه حبس شده بود. اما من به دنبال چیز دیگری به اینجا آمده بودم.

دم دمای غروب بود. باد خنکی در کوچه ها وزیدن گرفته بود که هوش از سر آدم میبرد. وقتی به دختر سلام کردم، جواب سلامم را با آشفتگی داد، گونه های سرخ شده ی دختر برای من خبر از اتفاقات خوش آیندی میداد. اما دختر با عجله خداحافظی کرد و در میان جمعیت ناپدید شد.
من تصمیمم را گرفته بودم. روز بعد دوباره به آنجا آمدم. دختر همان جای قبلی با وقار و متانت خاصی ایستاده بود. جلو رفتم و با لبخند سلام کردم. جواب سلامم را داد. کمی با هم آشنا شدیم اما دوباره دختر در چشم بر هم زدنی میان جمعیت ناپدید شد.
بهتی پنهانی در میان جمعیت موج میزد. انگار حضور من در آنجا ، مثل آتشی در جنگل بافت جمعیت را در هم میریخت، متلاشی میکرد. سعی کردم خوب نگاه کنم. دختر خیلی تند میدوید در حالی که اشکهایش رد خیسی روی زمین بر جا گذاشته بود. آرزو داشتم فقط یک بار دیگر آن اسطوره ی عشق و احساس را ببینم.
روز بعد دوباره به همانجا رفتم. چهره ی خیابان عوض شده بود. انگار تمام خانه ها سر به جلو خم کرده بودند و می گریستند. به هر خیابانی که پای میگذاشتم انگار که جمعیت از هم شکاف بر میداشت. کاشیهای خیابان زیر قدمهایم از هم وا میرفتند، انگار این یک نفرین ابدی بود که میخواست مرا به قعر زمین فرو برد. آن مردم حضور من را در آنجا بر نمیتابیدند اما به خود جرات نمیدادند با من ، این موجود خارق العاده که همه چیزش با آنها فرق داشت رودررو حرف بزنند. باز فک کردم، حضور من در آنجا مثل ویروسی سراسر آن جامعه را مبتلا میکند. مبتلا به بیماریهای زندگی امروز، دروغ، فقر، خیانت... . اما اگر میرفتم دختر چه میشد؟ تک تک سلولهای بدنم در شوق دیدن او له له میزدند. یک بار، فقط یک بار دیگر دوست داشتم او را ببینم تا به زستاخیز خود ایمان بیاورم.
جای اشکهای دختر هنوز روی خیابان دیده میشدند. اما، خوب نگاه کردم، انگار خیل عظیم جمعیت آن دورها جنازه ای بر دوش میکشیدند. خدای من چه جمعیت عظیمی بودند. ترسیدم، شروع به دویدن کردم، دویدن که نه . در طول خیابان با نیرویی اثیری پرواز میکردم. جای اشکهای دختر اما، خدای من، چه طور ممکن است، لکه های قرمز و پررنگ، وای خون ...

***

با فریاد بلند "نه" از خواب بیدار شدم. عرق کرده بودم. از بختک خبری نبود. آب خوردم. نگاه کردم. کت جادویی هنوز در کنار تختم بود. نفسی به راحتی کشیدم، چشمهایم را روی هم گذاشتم. شیراز قدیم فکرم را مشغول کرده بود.



------------------

آه
آیا صدای زنجره ای را
که در پناه شب ، بسوی ماه میگریخت
از انتهای باغ شنیدید ؟


من فکر میکنم که تمام ستاره ها
به آسمان گمشده ای کوچ کرده اند
و شهر ، شهر چه ساکت بود
من در سراسر طول مسیر خود
جز با گروهی از مجسمه های پریده رنگ
و چند رفتگر
که بوی خاکروبه و توتون میدادند
و گشتیان خستهء خواب آلود
با هیچ جیز روبرو نشدم



" آیا شما که صورتتان را
در سایهء نقاب غم انگیز زندگی
مخفی نموده اید
گاهی به این حقیقت یأس آور
اندیشه میکنید
که زنده های امروزی
چیزی بجز تفالهء یک زنده نیستند ؟
گوئی که کودکی
در اولین تبسم خود پیر گشته است
و قلب - این کتیبهء مخدوش
که در خطوط اصلی آن دست برده اند. -
به اعتبار سنگی خود دیگر
احساس اعتماد نخواهد کرد



شاید که اعتبار به بودن
و مصرف مدام مسکن ها
امیال پاک و ساده و انسانی را
به ورطهء زوال کشانده ست
شاید که روح را
به انزوای یک جزیرهء نامسکون
تبعید کرده اند
شاید که من صدای زنجره را خواب دیده ام
پس این پیادگان که صبورانه
بر نیزه های چوبی خود تکیه داده اند
آن بادپا سوارانند ؟
و این خمیدگان لاغر افیونی
آن عارفان پاک بلند اندیش ؟
پس راست است ، راست ، که انسان
دیگر در انتظار ظهوری نیست
و دختران عاشق
با سوزن دراز برودری دوزی
چشمان زود باور خود را دریده اند ؟

فروغ فرخزاد - دیدار در شب

۱ نظر:

ناشناس گفت...

از کابوس بیزارم و تمام زندگیم کابوس بوده.
زندگیم بختکیه که روم افتاده.
قشنگ مینویسی.