دوست دارم - قسمت چهارم (بختک)


من یک کت جادویی داشم. وقتی که این کت را می پوشیدم چهره ام چنان جذبه ای پیدا میکرد که طرف مقابل به هیچ وجه درخواست دوستی من را ممکن نبود که رد کند. این کت یک کت معمولی نبود و داستان پیدا کردن آن مثل خود کت داستانی عجیب و باور نکردنی بود.
سالها قبل جایی در مورد بختک خوانده بودم. بختک موجود کوچکی است که هنگام خواب بر روی سینه ی افرد مینشیند. در این هنگام فردی که بختک رویش افتاده است خوابهای پریشان دیده و گاها محتلم میگردد. (هم برای مردان و هم زنان) باری، افسانه ها روایت از این دارند که اگر وقتی که بختک روی سینه شما نشسته است از خوا بیدار شوید و دماق گلی او را بگیرید، هر آرزویی که داشته باشید برآورده خواهد شد.
شبی از شبهای سرد زمستانی در تعطیلات بین ترم به شیراز رفته بودم. نمیدانم به خاطر تغییر محیط یا چیز دیگری بود که چند شب پشت سر هم خوابهای آشفته میدیدم و ... تا اینکه گمان بردم شاید بختک روی من می افتد. این بود که یک روز خوب خوابیدم تا شب بتوانم بیدار بمانم. شب شد و چراقها خاموش. من هم به زیر لحافم خزیدم و به ظاهر خودم را به خواب زدم. مدتی که گذشت صدای خش خش کمی به گوشم خورد. پرده ی اتاق میلرزید و نور ماه به درون اتاق می افتاد. خوب گوش کردم،در خانه همه خواب بودند. لحظه ای به خودم گفتم بگیر بخواب بابا، بختک کجا بوده. اینا همش افسانه ست. باری کم کم چشم هایم سنگین شد و بین خواب و بیداری غوطه ور شدم. در حالی که هنوز هشیاری خودم را کامل از دست نداده بودم حس کردم که سینه های کمی سنگین شده اند. انگار عروسکی روی سینه هایم گذاشته باشند. شستم خبردار شد که بختک آمده است. اما پیش خودم گفتم بهتر است کمی صبر کنم ببینم بختک چه طور کار خود را انجام میدهد. خیلی عجیب بود. اول به طرز عجیبی با چشمهای گود و فرو رته اش به من خیره شده بود. (من زیر چشمی میتوانستم او را ببینم). انگار یک ارباط مغذی با من برقرار میکند. کم کم خیالات من را بر میداشت. بعد از مدتی این موجود بی حیا چیزی دم مانند را کرد زیر لحاف و شروع کرد به ور رفتن با من. اگرچه خیلی لذت بخش بود اما ترجیه دادم به آرزویم برسم تا اینکه یک شب بختک با من ور برود. ناگهان دستم را دراز کردم و بینی گلی بختک را گرفتم.
بختک سریع دمش را جمع و جور کرد . خیلی عیب بود این موجود گلی فقط دمش تکان میخورد و بقیه بدن او حرکتی نداشت، با این وجود میتوانست حرف بزند. به من گفت که ای انسان خوشبخت، تو موفق شدی مرا در حین انجام کارم غافلگیر کنی و از همینک من تو را بنده ام. هر چیزی که بخواهی برای تو می آورم.
من کمی ترسیده بودم ، اما سعی کردم اعتماد به نفس خودم را حفظ کنم. بعد از چند نفس عمیق ماجرای خودم را برای او شرح دادم. و برایش توضیح دادم که در این دنیای وانفسا آرزویی ندارم به جز اینکه دخترکی به من بگوید "دوست دارم" و هر چیز دیگری که بخواهم خودم بدست می آورم. بختک گفت بله ارباب. من برای شما راه حلی دارم. چاره ی شما داشتن یک کت جادویی است. با پوشیدن این کت هیچ بنی بشری به شما جواب رد نخواهد داد. اما به خاطر داشته باشید که این طلسم اگر شما دل کسی را بشکنید از بین خواهد رفت. پس بسیار هشیار باشید. من هم قبول کردم. سپس یکی از کتهای من که در کنار تخت بود را نگاهی کرد، دمش را بر آن کشید و گقت این هم از کت شما. هنوز هاج و واج مانده بودم که از نظرم نا پدید شد.

ادمه دارد...

۱ نظر:

Atorpat گفت...

وای آذین خیلی زیبا بود. می‌شه اسمش رو گذاشت رئالیسم جادویی آذین! جدیداً فیلم تیم برتون دیدی؟