گرچه ماجراهای عاشقی که در راه شنیدن جمله دوست دارم پشت سر گذاشتم با دردها و مصیبتهای بسیاری همراه بود اما این راه ناهموار گاهی هم هموار و مطابق میل میشد و همین لحظات نادر بود که در من شوق به ادامه دادن و رسیدن به چشمه ی اصیل عشق را زنده نگه میداشت. وگرنه وجود مرده ای بودم که بودنش رو جز زندگی نباتی دلیل دیگری نبود.
یکی از این موارد دختری بود به نام س. من از مدتها قبل دختر رو میشناختم. بار آخری که به یک شکست عاشقانه برخورده بودم تصمیم گرفتم تا حدودی پام رو از این دست مسایل بیرون بکشم و کمی هم به فکر زندگی خودم باشم. چون معدلم 13.5 بود و با این معدل بعید بود که بتونم اپلای کنم. خلاصه، این خانم س بسیار دختر خوبی بود. نه تنها از نظر ظاهر بلکه از نظر باطن و طرز فکری که داشت خیلی دختر خوبی بود. گرچه خیلی سریع و در نزدیکی های پشت بام دانشکده با هم دوست شده بودیم اما از همان ابتدا نزدیکی طرز فکرمان خیلی توی چشم بود و همین عامل بود که باعث شد خیلی سریع صمیمی بشویم. روی همرفته مشکلی برای روابط پیچیده تر نبود به جز یک مشکل. این مشکل به سادگی قابل حدس است. همیشه در چنین موارد دختره خودش یک دوست پسر دیگر دارد که به نوعی مزاحم ایجاد یک رابطه قشنگ و دوست داشتنی است. متاسفانه برای من هم همین اتفاق افتاد. حتما باور نمیکنید و میخواهید از خواندن ادامه ماجرا منصرف شوید اما این طور نیست. باور کنید که این مطالب را از یک رمان عاشقانه کش نرفته ام و این ها عین حقیقت است.
بله س یک دوست پسر داشت که اتفاقا خیلی همدیگر را دوست داشتند اما انصافا من هرچقدر بیشتر توجه میکردم متوجه میشدم که این دو نفر اصلا به هم نمی آیند. انگار یکی را برای خشکش ساخته باشند و دیگری را برای دریا. یکی همیشه طلب آب میکرد و دیگری از آن متنفر بود. جالب این بود که با وجود این همه تضاد آنها باز هم عاشق هم بودند. عاشق چه چیز همدیگر بودند را خدا میداند. این همه باعث شد که رابطه من با س به یک رابطه معمولی ولی صمیمی تبدیل شود گرچه روزی صدها هزار مرتبه در دل لعن و نفرین به این شانس میفرستادم که چنین دختر وجیهه ای نصیب چنان پسری شده است.
این سیستم چند ماه ادامه داشت ، تا اینکه ...
یک روز س با چشمانی گریان که سنگ را آب میکرد نزد من آمد و خبر جداییش از پسر کذایی را به من داد. دچار حس دوگانه ای شده بودم. ناراحت و خوشحال. نمیدانستم چه کنم. فکر کردم بهترین کاری که در حق یک دوست میتوانم بکنم آرام کردن او است و این کار را هم کردم. اما جدایی برای او سخت بود. من به علت دوستی و هم به علت اینکه به این رابطه بین من و او امید بسته بودم سعی کردم نقش اساسی در آرام کردن او بازی کنم. دو ماهی کار من این شده بود که هر روز دو سه ساعت به درد دلها ، خاطرات و عقده های او از رابطه ی قبلیش گوش کنم و حرهای او را مبنی بر مزخرف و گه بودن پسر تایید کنم. کم کم مهری در دل ما نسبت به یکدیگر جای میگرفت و حرفها رنگ و بوی دیگری میافت. حتی یکبار که در خیابان راه میرفتیم او دست من را گرفت ولی من اصلا خوشم نیامد ، . خلاصه همه چیز با خوبی و خوشی داشت پیش میرفت و تقریبا مطمئن شده بودم تا اینکه یک روز متوجه شدم که پسر برگشته و اظهار ندامت کرده است. با این کار او شعله های عشق در وجود س دوباره روشن شدند و باز همان آش بود و همان کاسه!
۴ نظر:
1- dastane behtari az dotaye ghablie. vali hanooz havaset nist ke yekparchegi e shakhsiati ro ke dar khial avordi(na lozooman khiali), ro hefz koni:
و گه بودن پسر
2- Na
vali migam cheghade bade ke adam kasio doost dashte bashe ke ye dooste dige dashte bashe va bedoone ke yaroo dare, va bazam behesh nazdik beshe!! chon ham nakhodagah rabeteye oona ro kharab mikone ham khodesho har rooz bishtar vabaste mikone kholase hame chiz be joz gand shodan hich chizi dar bar nadare va che khatereye talkh o vahshatnaki be ja mizare va yaroo kheyli gande ke bazam nazdik shode!!
هی می خوام کامنت بذارم ولی نمی دونم چی بگم. هر وقت فهمیدم می ذارم.
دلم براتون تنگ شده جداً
eidet mobarak azin >:D<
che tahlil haye jalebi adam mibine to commenta!
ارسال یک نظر