یک روز داشتم از دانشکده به سمت سلف میرفتم. هوا خوب و آفتابی بود. نسبتا مسیر خلوت بود. احتمالا مطابق معمول همه کلاسی داشتند که من نداشتم، یا همه جایی رفته بودند که من خبر نداشتم. مدتی بعد، وقتی که به روبروی م شیمی رسیدم متوجه شدم چیزی در کنار من کم است. به طرز آزار دهنده ای حس کمبودی در دستان و پهلوی خود حس میکردم. انگار لازم بود مهربانی کنار من راه بیاید تا دستانش را در دست بگیرم. حس نگرانی کم کم تبدیل به حس خارش میشد. کف دستانم به طرز دیوانه واری میخاریدند.
کمی آنطرف تر دانشکده م شیمی بود که به داشتن دختران زیبا شهره است. اگرچه زیبا رویی با مهربانی متضاد است اما بد ندیدم برای رفع خارش سری به آنجا بزنم.وقتی به سردر م شیمی رسیدم متوجه شدم که در دانشکده به علت نامعلومی بسته شده و تعدادی از زیبا رویان در آنسوی در گیر کرده اند. فرصت مناسبی بود که هم کاری برای رضای خدا بکنم و هم به این وسیله دل یکی از زیبا رویان را بدست آورده و مشکل خارش را مرتفع سازم. فلذا شروع کردم به تکان دادن در، شاید باز شود. زیبارویان از آن سوی در با انجام داد و فریاد و حرکات موزون سعی در افزایش روحیه من داشتند. پیش خود فکر کردم :"خوبه، یه سگ پزیم میریم باهاشون!". و به کار خود ادامه دادم. در باز نشد و پی بردم که باید اصولی تر به قضیه نگاه کنم، از طرف دیگر یکی از دختر ها بدجوری چشمم را گرفته بود. علایم خوبی هم از خودش ساطع میکرد، انگار که او هم دستش میخارد. هرچه کردم متوجه مشکل در نشدم. این شد که شدیدتر آنرا تکان دادم. دخترها مخصوصا زیبا روی من هم از آن طرف در به من کمک میکردند. اگر چه آنها تنها با خیال باز کردن در حال میکردند و انگار برایشان مهم نبود که این در واقعا باید باز شود، اصلا زور نمیزدند.
داستان ادامه داشت، من کم کم خسته میشدم و از وصال به زیبا رویم نا امید. پسران دیگری هم از این سو به من پیوسته بودند و در را فشار میدادند. البته بیشتر مرا فشار میدادند، گویی میخواستند مرا از صحنه رقابت به در کنند. از طرف دیگر زیبا روی من در آن سوی در به بهانه فشار دادند در هی خودش را به شیشه ها فشار میداد و این هی خارش من را بیشتر میکرد. کم کم احساس سنگینی و سرگیجه ی شدیدی به من دست داد. خسته شده و ضعف کرده بودم. همه چیز را محو میدیدم و صورت زیبا رویم کج و معوج میشد. در یک لحظه نمیدانم به خاطر فشار بیش از حد پشتی ها یا خارش بیش از حد دستم بود که خودم را به سمت زیبا رویم پرت کردم. در واقع متوجه شیشه ای که بین ما بود نشدم. شیشه با پرتاب من خورد و خاک شیر شد و من روی زیبا رویم افتادم. گرچه من متوجه نبودم ولی بیشک وضع بدی بود، مخصوصا برای زیبا روی من که گویا نفس های آخر را میکشید. در این بین بعضی از دخترها همراه با پسرهای دلخواهشان رفتند و بقیه با تمام وجود در حال جیغ کشیدن بودند. من اما سعی داشتم دستان زیبا رویم را در دست گرفته و خارش خود را مرتفع کنم.
حالا اما این نوشته را در گوشه بند 211 اوین با تکه سنگی روی دیوار حک میکنم تا تو که همدرد منی آخرین حرفهای من را خوانده باشی که فردا طناب دار است و خاموشی نهان!

هیچ نظری موجود نیست: