هر بار که میام شیراز خاطرات، محیطآ آدمها واسم ریلود میشن. مثله داستانی که هر شب یه صفحه ش رو میخونی. خاطرات بد و خوب. این بار باید خونه قبلیمون رو رنگ میکردیم. هیچی توی خونه نبود. لخت و خالی اونجا افتاده بود . بعد از دو روز کار راه افتادم توش. تک تک زاویه هاش رو نگاه کردم. از هر گوشه ش صد تا خاطره داشته م. خاطره هایی از بیهودگی آدما، از بی منطقیا، از فشارا و تردیدا، تعصبات بی مورد. از ایده زددنا، بازیای زمان بچگی. فکرا و آرزوها. لایه های مزخرف قدیمی مغزم رو اومدن، انگار که دوباره توی همون فضا فرو رفته بودم. چه روزایی بود. بچه ای با آرزوای به غایت کوچیک. با خواسته های کوچیک ولی بزرگ، کوچیک برای بقیه و بزرگ برای خودش با دنیای درونی بزرگ ولی کوچیک بزرگ برای خودش ولی کوچیک برای بقیه.
حالا که فکرشو میکنم مامان و بابام مشکل حادی نداشتن ولی همه مسایل از همینجا ناشی میشد که این بزرگی و کوچیکی رو نمیفهمیدن، اما خودم چی؟ خودم میفهمم؟ چقدر از درک آدما عاجزیم. نگاه کردن به آدما با فیلتری که خودمون روش میگذاریم. قضاوت کردنا با پیش فرضای خودمون. مدت زیادیه ک با دیدن آدمایی که با همن ولی با هم نیستن چندشم میشه. تنم رعشه میگیره. دیگه حالم از اینکه با کسی بحث کنم که حتی یه لحظه به این فکر نمیکنه که یه کم به پیش فرضای منم توی بحث توجه کنه، جایی که بحث دقیقا به شخص من مربوط میشه، به هم میخوره. ترجیح میدم جلوشون مثه خودشون برخورد کنم. حرف خودم و بزنم یا بیخیال بحث شم.
امروز عصر خونه بابابزرگ این بودیم. بیچاره بدحال بود. با نود سال سن، زوجی که هیچ ربطی به هم ندارن، با پایی که توش تازه پلاتین گذاشته ن و همیشه درد میکنه. ماهواره یی که مدام مزخرف میریزه بیرون. بچه هایی که خیلی کم سر میزنن، مغازه ای که دیگه نمیتونه بره توش پارچه بفروشه، دلش میخواس حرف بزنه. آره ه همین سادگی ، فقط دلش میخواس حرف بزنه. اما با کی؟ درباره چی؟ این اسن مهم نبود. ولی حرفی هم نبود. دنیای بیحرفی مردونه ی مزخرفی بود. مامان بزرگه یک بند حرف میزد و اون فقط ساکت نشسته بود. یه بار کلی زور زد که حرف بزنه ولی کمتر از یه دقیقه مکالمه ادامه پیدا کرد. حرفی نبود، حرفی نیست. همینه زندگی همینه
۴ نظر:
zendegi ye chiz dige ham hast,
ayande, hal o gozashteye nostalgic ke be goh keshide mishe.
وای آذین، چقدر شبیهاند احساسها. درست مثل من بود، همین چندوقت پیش رفتهبودن طرف خونهی قبلیمان. باور نمیکنی که نمیشناختمش. تمام خانههای قدیمی خراب شده بود. کوچهی ما که همیشه زرد و سبز پررنگ بود آنروز خاکستری بود. ولی من دو تصویر میدیدم، انکه بود و آنکه بـــــــود. و تازه جالب آنکه آن قدیمتر را فقط خوبهایش را میدیدم و ناگهان در آن گذشتهی دور فردی را دیدم که به دیدار گذشتهاش آمدهبود با اندوه و با شور از گذشتهٔ خود میگفت. انگار همه چیز بدتر میشود.نه؟
oon hesse sokoot o khoob mifahmam...khafe konande st.
salam azinoo che gole ghashangi gozashti inja kheili naaze adamo yade bahar mindaze!!!
ارسال یک نظر