صدها تنگ، جایی وسط اقیانوس روی هم چیده شده بودن. ماهی توی تنگ زندگی میکرد. تنگ اون در بین صدها تنگ دیگه جایی وسط اقیانوس شناور بود. روی تنگ ها رو با یک توری پوشونده بودن تا ماهی ها نتونن خارج بشن.
*
ماهی رفت کنار دیواره ی تنگ، جایی که بهتر میتونست چهره ی ماهی تنگ بغلی رو فارغ از کش و قوس هایی که آب بهش میداد ببینه. ماهی سعی کرد در چهره ی ماهی بغلی حالتی رو تشخیص بده.به نظر میومد که ماهی بغلی داره به اون نگاه میکنه. ضربان قلبش زیاد شده بود. فکر میکرد که بالاخره بعد از 6 ماه ماهی بغلی داره پیامی برای اون میفرسته. نزدیکتر شد. صورتشو به دیواره ی تنگ چسبونده بود. اما ماهی بغلی همونطور ثابت و معلق توی آب تنگش ایستاده بود، زل زده بود به نقطه ای نامعلوم، انگار که ماهی رو نمیبینه. مدتی که گذشت ماهی بغلی با بیخیالی و لختی خاصی حرکتی به دمش داد و به جهت دیگه ای برگشت. همونطور معلق و در حالی که موجهای کوچیک آب اونو کمی تکون میداد به نقطه نامعلوم دیگه ای خیره شد.
ماهی برگشت. سعی کرد جای خودش رو بین صدها تنگ دیگه مشخص کنه، میخواست بفهمه تا آبهای آزاد اقیانوس چقدر فاصله داره، فاییده ای نداشت. از هر طرف که نگاه میکرد تنها چیزی که میدید تعدادی تنگ و ماهی بود که انگار تا بینهایت تکرار میشدن.
*
یک روز چشمش به یک سنگ ریزه ی قرمز کف تنگش افتاد. سنگ ریزه جایی در وسط بقیه ی سنگریزه ها که همگی خاکستری رنگ بودند گیر افتاده بود. ماهی حس کرد که سنگریزه ی قرمز براش آشناست. خوب که فکر کرد فهمید که روزهای زیادی بودند که این سنگریزه توجه اونو به خودش جلب کرده. به یاد آورد که قبلا سنگریزه پایین تر بوده است و او فقط نقطه هایی قرمز را میتوانسته تشخیص بدهد. یک سنگریزه قرمز جایی بین سنگریزه های خاکستری در تنگ اون قرار داشت. مدتی همینطور خیره به سنگریزه نگاه کرد. بعد از اون بدون اینکه به خاطر بیاره که به چی داشته نگاه میکرده برگشت و نگاهش رو به سمت دیگه ای چرخوند. بعدش سعی کرد با دهنش یک حباب هوا درست کنه. لپاشو گرد کرد و حباب آروم از بین امواج آب به طرف بالا حرکت کرد. ماهی بغلی به یک نقطه ی موهومی دیگه خیره شده بود.
ماهی چرخی خورد.
*
فردای اونروز سعی کرد با توری ای که بالای سرش بود کمی سر و کله بزند، بعدش خودش رو به دیواره های شیشه ای تنگش مالید، برای یک بار دیگه سعی کرد حدس بزنه که چند تا پولک داره. بیفایده بود. هیچ جوری نمیشد فهمید که چند تا پولک داره. شاید میتونست یه جوری تعداد پولکای ماهی بغلی رو بشماره، ولی بیفایده بود. هیچ تضمینی وجود نداشت که تعداد پولکاشون هم تعداد باشه. ظهر شده بود. گاهی از صدای برخورد تنگهای شیشه ای با یکدیگر موسیقی رنگینی در اقیانوس منتشر میشد.
خودش رو معلق توی تنگش ول کرد، به جریان آب اجازه داد که خودش غذاهای ذره بینی رو. وارد دهن اون کنه. عصر که شده شروع کرد به جابجا کردن سنگریزه های کف تنگ. باز چشمش به سنگریزه قرمز افتاد. خیلی نزدیک شده بود اما هنوز چندتا سنگ روش بودن. تلاش کرد تا سنگریزه های رویی رو جابجا کنه. این کارش تا شب طول کشید. شب دیگه نوری نبود. خوابید.
صبح که پاشد سنگریزه رو دید که حالا دیگه روی بقیه ی سنگریزه ها بود. یک سنگریزه قرمز کوچک بود.
یک بار دیگه توری رو چک کرد. وقتی که مطمئن شد برگشت پایین و سعی کرد سنگریزه رو با دهنش بلند کنه. سنگریزه برای اون سنگین بود ولی اون سعی خودش رو میکرد. بعد از مدتی موفق شد اونو بین دندونهای کوچیکش بگیره. در حالی که از بین دندونهاش خون میومد با تلاش زیادی سنگریزه رو کشون کشون به سمت توری برد. چند بار سنگریزه از دهنش افتاد ولی باز برگشت و اونو برداشت.
*
وقتی که سنگریزه رو به توری رسوند دیگه براش رمقی نمونده بود. آخرین نیروش رو جمع کرد و سنگریزه رو از توی سراخ توری به بیرون پرت کرد. از شدن خستگی و خوشحالی برای مدتی از حال رفت و نفهمید که چه اتفاقی افتاده.
*
سنگریزه وقتی از توری افتاد بیرون دلنگ دلنگ به شیشه ی تنگ خورد و بعدش افتاد توی تنگی که درست زیر تنگ ماهی قرار داشت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر