آفتااب

مرد روستایی بالاپوشش رو محکم تر بدور خودش پیچید. با نگاهش آب گل آلودی رو دنبال رکد که خودش رو به زحمت توی جوب به جلو میکشید. دو طرف جوب پر بود از علفهای بند و درهم و برهمی که از زور سرما و کم آبی زرد و بیحال شده بودن. هر از گاهی بادی توی علفها میوزید و اونها رو به رقش وامیداشت، انگار که واسه خوردن آب جشن گرفته باشن.
مرد باز نگاهی به خورشید انداخت و دوباره سعی کرد که بالاپوشش رو محکمتر بدور خودش بپیچه. این بار مدت زمان بیشتری به خورشید خیره موند. زیر لب چیزی میگفت. پروانه ای آرام و بیخیال توی فضا پرواز میکردو هرازگاهی روی یکی از علفهای کنار جوب مینشست و با علف تاب میخورد. بعد بال زنان بلند میشد و به طرف دیگری میرفت. بار آخر که بلند شد خودش رو ول داد دست باد و باد اونو با خودش برد تا دوردورا. مرد با نگاه خیره ش اونو همینطور دنبال کرد تا وقتی که از نظر ناپدید شد و رفت. بعدش رو به سمت مزرعه ش برگردوند. گندمهای زرد و طلایی که خیلی آروم کنار هم بودن. باد بین گندم ها موج می انداخت و صداش که مرد رو به یاد دریا می انداخت. گندمها زرد بودن اما هنوز پاییز نرسیده بود. وسط تابستون بود ولی گندمها بجای اینکه سبز باشن زرد شده بودن. مرد هنوز توی فکر بود. داشت توی فکرش چیزهایی رو که اتفاق افتاده بود مرور میکرد.
سالیان سال، از وقتی که مرد کوچه های خاکی و خونه های کاهگلی روستا رو به یاد میاورد، خورشید گرم و درخشان توی آسمون میدرخشید. تموم بچگی و جوونی مرد توی همون روستا گذشته بود. خورشید هر سال به اونها میتابید و مزرعه هاشونو محصول میداد.تا اینکه یکروز صبح که مرد از خونه بیرون اومد حس کرد که خورشید به گرمی دیروز نیست. روزهای اول محلی نگذاشتند. قبلا هم سابقه داشت که خورشید چندروزی سردتر بشه. اما این بار دیگه خورشید گرم نشده بود. وضع بدی بود. اهالی روستا برای خورشید قربانی میکردنو پیرمردها از افسانه ای قدیمی حرف میزدن. در این افسانه "خورشید، خورشید مهربون، نور خودش رو از مردم یک شهر دریغ کرده بود. مردم بیچاره در ظلمت و تاریکی فرو رفته بودن. بیچاره مردم. وقتی که همه چیز، حتی لباسهایی که به تن داشتند را سوزاندند، وقتی که دیگر هیچ چیز برای سوزاندن باقی نماند، مثل کورها در شهر سرگردان شدند. هیچ نوری نبود و همه جا در تاریکی مطلق فرو رفته بود. آدمها بی هدف در شهر حرکت میکردند. بدون اینکه چیزی ببینند یا بدانند به کجا حرکت میکنند خیابانهای سرد و تاریک شهر را طی میکردند. در این بین شنیدن صدای دیگر رهگذران به آنها امید میداد. حسی از بودن، از وجود داشتن، از تنها نبودن. پس از مدتی اما، آنها در خیابانها بدون اینکه هم را ببینند به هم تنه میزدند و فحشهای رکیک میدادند. از همه جای شهر سیاه صدای جیغها و ضجه های وحشت زده ی زنان به گوش میرسید. آنگاه، آنقدر تعداد آدمهای مرده ای که روی خیابانها افتاده بودند زیاد شد که دیگر نمیشد به راحتی از جایی به جای دیگر رفت. آنوقت، آنها مثل دیوانه هایی که در فکر خد چیزی جز جرم و جنایت نمی یابند شروع به آتش زدن خانه های خود کردند. ساعتی بیش طول نکشید که تمام شهر در آتش شعله ور بود. بوی خون، بوی گوشت کباب شده در همه جا به مشام میرسید. آنها مبهوت ایستاده بودند به بدنهای لخت یکدیگر نگاه میکردند. بعضیها هم میدویدند. فقط میدویدند. به هر جهتی که بشود. وقتی که دیگر هیچ رمقی برای حرکت در آنها نمی ماند خود را به درون آتش می انداختند و میسوختند."
**
این افسانه ها دهن به دهن میان مردم ده میگشت و آنها وحشت زده بار و بندیل خود را جمع میکردند و هرکسی از راهی سعی میکرد از دهکده نفرین زده فرار کند. هیچ وقت خبری از کسانی که رفته بودند باز نیامد. دهکده کم کم خالی از مردم میشد و خورشید روزبروز سردتر. مرد اما بی آنکه گله ای داشته باشد روال زندگی خود را ادامه میداد. فقط یک روز بعد از آنکه احساس کرد گندمهای مزرعه اش از کم نوری در حال زرد شدن هستند نجوا کنان با خورشید از وضع گندمها شکایت کرد و خورشید فردای آنروز کمی گرمتر تابید و مرد، دلشاد، روی گندمهای مزرعه اش غلتی زد.
او، در دل، گرفتار خورشید بود. او مطمئن بود که سردی خورشید موقتی است. او مطمئن بود که خورشید هیچوقت اورا ترک نمیکند.
عصرها، درحالی که به فکر فرو رفته بود، به دسته بیلش تکیه میداد و غروب خورشید را تماشا میکرد. وقتی که خورشید غروب میکرد آهی میکشید و به خانه برمیگشت. شبهنگام پیش آرزو میکرد که فردا خورشید گرم طلوع کند. آرزو میکرد که خورشید به گندمها، به علفهای مزرعه اش، به خودش بتابد. در خواب گاوش را میدید که میان شبدرها میدود و خودش که کنار چشمه نشسته نان و ماست میخورد و میرزا خسن که در مزرعه بقلی تراکتور میراند و هروقت چشم آنها در چشم هم می افتد، به یاد گل خاتون دختر میرزا می افتد که با هم عهد و پیمان بسته اند و میرزا موتفقت نمیکند، میگوید مرد، مرد زندگی نیست. میگوید مرد خیالاتی است. میگوید مرد آینده ی خوبی ندارد و گل خاتون که هر روز عصر به مزرعه او می آید و گریه میکند و میگوید که میخواهند او را به یک مرد غریبه بدهند، ولی او آن مرد غریبه را دوست ندارد و مرد موهای گل خاتون را نوازش میکند و به او میگوید که همه چیز چقدر زود درست میشود و یک روز آنها همدیگر را گرم خواهند کرد مثل خورشید که آنها را گرم میکند و آن وقت آنها هردو میخندند و به خورشید دست تکان میدهند و خورشید به آنها میخندد و باد می آید و...
از خواب که بیدار میشود اما، خورشید باز سرد است. سردتر از روز قبل. هر روز سردتر از دیروز. دیگر حتی به نجواهای او هم جوابی نمیداد. دل مرد اما گرم بود.
یک روز که سر زمین رفت، آب در جوب یخ زده بود. قطره های شبنم یخ زده مثل قطره های اشک، روی ساقه های نحیف گندمها خودنمایی میکرند. مرد اما، هنوز امیدوار، آن روز هم در حالی که به دسته بیلش تکیه داده بود غروب آفتاب را تماشا کرد، آن روز غروب مرد تصمیم گرفت به خانه برنگردد و شبها هم همانجا بماند منتظر طلوع خورشید باشد. آنشب هوا سرد بود. خیلی سرد بود...
**
گل خاتون چند هفته بعد دوان دوان به ده بازگشت. میخواست خبر خوبی به مرد بدهد. هیچ کس را در ده ندید. همه رفته بودند. اما او مطمئن بود. مطمئن بود که مرد هیچ وقت از خورشید نا امید نمیشود. دهکده گرم بود و خورشید داغ میتابید. گل خاتون دم در خانه ی مرد لحظه ای ایستاد. با چشمانش پروانه ی کوچکی را دنبال می کرد که به این طرف می آمد و بعد همانطور که با باد به آنجا آمده بود، با باد هم از آنجا رفت. کسی در خانه نبود. گل خاتون به طرف مزرعه مرد به راه افتادو در کنار جوی آب راه میرفت. هر از گاهی از این طرف جوی به آن طرف جوی میپرید. در جوی، آب زلالی جاری بود. زنجره ها که جانی تازه یافته بودند، سرخوش از گرمای خورشید، بی امان میخواندند. علفهای کنار جوی ریشه در خاک کرده بودند. جانی تازه یافته بودند و روی خود به سمت خورشید گرفته بودند تا از گرمای آن استفاده کنند.
موجهایی که باد درون گندمهای رسیده درست میکرد، یاد موجهای دریا را در دل گل خاتون زنده میکرد.
**
بیچاره طاقت نیاورد، خورشید زیادی دیر برگشته بود.

هیچ نظری موجود نیست: