باد از لای پنجره خودش را توی اتاق میکشاند




پسر لبش را کنار گوش دختر میبرد و میگوید دوستش دارد
کلمات زجر میکشند
یک نفر با عصا وارد اتوبوس میشود
یک دختر با لگد توی صورت سگش میکوبد و بعد میرود به بچه های دبستانی درس بدهد
مادری کالسکه ی بچه اش را از عرض خیابان رد میکند
یک پیر مرد کنار ساختمانی ایستاده میشاشد
پیرزنی از پنجره اتوبوس بیرون را نگاه می کند
دختر سرش را روی شانه ی پسر میگذارد و چشمهایش را میبندد

شاخه های خشک درختان به هم میخورند
باد از لای پنجره خودش را توی اتاق میکشاند

۱ نظر:

رضا گفت...

در خشونتِ فضایِ ملتهب اطراف می توان زنده بود؛ می توان زندگی کرد؟
کسی که مدام صحنه های خشن از مقابل چشمانش رژه می روند با همان حسی عاشق می شود که انسانهای مقیم سرزمین زیبایی؟