بعد از تحقیقات زیاد مخصوصا در اینترنت و پیدا کردن کم و کیف کل ماجرا یک روز پاشدیم رفتیم ناصر خسرو که قرصها را بخریم. هیچ دیدی نداشتم که ناصر خسرو چطور جایی میتواند باشد. اصلاً خبر نداشتم که بارها از همان بقلش رد شدهام (مترو خمینی). آنجا رفتیم و باید قرصها را میخریدم. باز هم هزار بار ریدم توی این شانسم که هرچقدر کم رو هستم باید اینجا ادای آدمهای قوی را در بیارم. خوب در اینطور مواقع بهترین کار این است که بپری وسط ماجرا بدون اینکه به چند و چونش فکر کنی و مخ خودت را بخوری. اینطور شد که من رفتم آن ور خیابان در راستهی دارو فروشها و آ از آن طرف خیابان دورادور دنبالم میکرد. یک دور خیابان را طی کردم و آدمهایی را که زیر لب دارو، دارو میگفتند زیر نظر گرفتم. سعی داشتم به خیال خودم کسی را که از بقیه معقولتر باشد و بتوانم باهاش ارتباط برقرار کنم پیدا کنم. قیافه ی اکثر قریب به اتفاقشان در نظرم ترسناک میآمد و از نزدیک شدن بهشان حذر داشتم. یک دور که خیابان را طی کردم متوجه شدم که همه ی آنچه فراهم است همین است و الان بالاخره باید یک کاری بکنم. اینطور بود که یک بار دیگر مسیر را طی کردم و بالاخره دلم به پسر جوانی رضا داد که اندکی قیافه ی معقولی داشت و حتی میتوانم بگویم که تا حدی هم تیپ زده بود با موهای ژل زده اش. رفتم نزدیکش و گفتم که دارو میخوام. آرام من را کشید توی یک خیابان فرعی و آن ته مه ها که خلوت بود پرسید که چی میخای و من جواب دادم. قیمت را گفت و قبول کردم و قرار بود که برود بیاورد. در همین هیس و ویس بود که یک پسر دیگر آمد گیر داد به ما. هی آستینم را میکشید و میگفت بیا من بهت ارزانتر میدم از من بخر. آن پسر اولی هم از آن طرف میکشید و خلاصه سر من دعوایشان شده بود. این قضیه یک ده دقیقهای طول کشید و دیگر اعصاب معصابم رو به فنا بود. آن پسر دومیه واقعاً قیافه ی جالبی نداشت و در نهایت سفت بهش گفتم که نمیخواهم از تو بخرم و یکمی با هم زد و خورد کردند و بعدش قضیه حل شد. بعدش پسره زنگ زد یک موتوری آمد و سفارش گرفت، رفت که دارو را بیاورد. در همین فرصت من شروع کردم حرف زدن با پسره. متوجه شدم که پسر دومیه هم خانهاش است!!! و تازه کار است. خودش مدتی در یک لاستیک فروشی کار کرده بود و بعد چون داییش توی این کار بود و پول خوب تویش بود آمده بود توی این کار. با آن پسره هم از سر بی کسی خانه گرفته بود و میگفت که به محض اینکه یکم پول جمع کرد میخواهد که جدا شود ازش. بعدش گفت که توی این کار اگر آشنا نداشته باشی نمیگذارند که وارد شوی و اگر بیایی کنار خیابان بخواهی دارو بفروشی سرت را میگذارند کنار جوی آب بیخ تا بیخ گردنت را میبرند. در همین حین موتوریه با داروها آمد و پسره باز من را توی کوچه پس کوچه های بیشتری برد. میترسید مامورها بگیرندمان و دهنش را سرویس کنند. خلاصه رفتیم توی یک پاساژ نیمه تعطیل و قرصها را خریدم ازش. فکر کنم هر دانه از قرصش دوازده هزار تومن بود و سر جمع یک هفتار هزار تومنی دادم بهش. از هم جدا شدیم و پنج دقیقه بعد متوجه شدم که قرصهایش تاریخ مصرف گذشته اند. دوباره با هزار ترس و لرز رفتم پیش پسره و بهش گفتم و واقعاً مرام گذاشت و در نهایت قرصها را برایم عوض کرد.
اما در این بین آیا آ آدم سو استفاده چی ای بود؟ به جد باید گفت که اینطور نبود. سعی میکرد که کمترین فشار ممکن را به من وارد کند ولی در نهایت فضای جامعه طوری بود که او نمیتوانست هرکاری بکند و از طرف دیگر من سعی میکردم که مهمترین چیزی را که او لازم داشت بدهم. و آن برای یک دختر در این وضعیت چیزی نیست به جز قوت قلب.
او قرصها را مصرف کرد. این قرصها مؤثر بودند اما در عین حال دهن معده را سرویس میکنند. معده درد شدیدی گرفته بود اما در نهایت متوجه شدیم که خطر برطرف شده و همه چیز به خوبی و خوشی تمام شده است.
بالاخره روز جمعه رسید. در این روز سربازها را آزاد میکنند و منتظر بودم که دوست پسر آ بیاید ببیندش، یک سری بهش بزند. کمترین کاری که میتوانست بکند. بگذریم از اینکه خیلی بیشتر از اینها جا داشت که چند روز نرود سربازی و مجازات بعدش را بپذیرد و بیاید مسئولیت کاری که کرده را بپذیرد. اینطور بود که روز جمعه زنگ زدم به آ و پرسیدم که چه خبر و پسره آمد یا نه. گفت نه. نیامده. احساس عجیبی بهم دست داد. حس کردم که احساس مشمئز کننده ی حالت تهوع سرتاسر وجودم را فراگرفت. و جهانی که رو به ویرانی میرفت...
اما در این بین آیا آ آدم سو استفاده چی ای بود؟ به جد باید گفت که اینطور نبود. سعی میکرد که کمترین فشار ممکن را به من وارد کند ولی در نهایت فضای جامعه طوری بود که او نمیتوانست هرکاری بکند و از طرف دیگر من سعی میکردم که مهمترین چیزی را که او لازم داشت بدهم. و آن برای یک دختر در این وضعیت چیزی نیست به جز قوت قلب.
او قرصها را مصرف کرد. این قرصها مؤثر بودند اما در عین حال دهن معده را سرویس میکنند. معده درد شدیدی گرفته بود اما در نهایت متوجه شدیم که خطر برطرف شده و همه چیز به خوبی و خوشی تمام شده است.
بالاخره روز جمعه رسید. در این روز سربازها را آزاد میکنند و منتظر بودم که دوست پسر آ بیاید ببیندش، یک سری بهش بزند. کمترین کاری که میتوانست بکند. بگذریم از اینکه خیلی بیشتر از اینها جا داشت که چند روز نرود سربازی و مجازات بعدش را بپذیرد و بیاید مسئولیت کاری که کرده را بپذیرد. اینطور بود که روز جمعه زنگ زدم به آ و پرسیدم که چه خبر و پسره آمد یا نه. گفت نه. نیامده. احساس عجیبی بهم دست داد. حس کردم که احساس مشمئز کننده ی حالت تهوع سرتاسر وجودم را فراگرفت. و جهانی که رو به ویرانی میرفت...
۲ نظر:
رو به ویرانی می رفت ؟
از کجا رو به ویرانی میرفت دقیقا ؟؟
مگه غیر ویرانیه که بخواد رو بهش بره ! ؟
ُسلام مطلب خوبي بود
ارسال یک نظر