در جستجوی زمان از دست رفته، در واخوانی این یکسالی که گذشت. برای به یادآوری واقعیتهایی که در هیاهوی روزمره گم میشوند.
نشستهام توی خانه و دارم برای امتحان تافل میخونم. چیزی به امتحان نمانده و شاید کمتر از ده روز. چون خیلی عجلهای ثبت نام کردهام فرصت زیادی برای خواندن ندارم و باید تصمیم بگیرم که سریعترین راه برای آماده کردن خودم در این امتحان کدام است. تصمیم گرفتهام که دو هفته همهی کارهایم را کنسل کنم، به دانشگاه هم نروم و برای تافل بخوانم. تنها مشکلم درسی است که در دانشگاه میدهم و باید هفتهای دو روز برای آن به دانشگاه بروم، باقی هیچ. در همین هیر و ویر یک روز آ زنگ میزند. دختری هست که مدتی میشناسم. با یک پسر چند صد کیلومتر آن طرفتر روی هم ریخته و زندگی را اینطور برای خودش معنی کردهاست. در هر یکی دو هفته یک بار دیدنش و الباقی یک موبایل که تصویر معشوقش را در ذهنش میآورد. میدانم که بیاندازه میخواهدش و به این اتفاق تازه، به این احساس درهم و برهم که در کلمات نمیگنجند بها میدهم. به وقتهایی که چهارشنبه خسته از سر کار میآید، سوار اتوبوس میشود و به دیدن معشوقش میرود بها میدهم و بهش میگویم که در این زندگی ک.شعر تنها چیز انسانی و دست نخورده همین احساس هست و ارزشش را دارد که بهایش پرداخته شود و …
در همان روزهایی که امتحان تافل ذهنم را به خودش مشغول کرده بود آ زنگ میزند. چند روزی بود که بیخبر بودم ازش. خوبی؟ چه خبر؟ کمی حرف میزنیم. کم کم زبان مکالمه را به انگلیسی تغییر میدهد. شستم خبردار میشود که اتفاقی افتاده. اتفاقی که حرف زدن به زبان مادریش را برایش دشوار کرده و راحتتر است که به یک زبان دیگر حرفش را بزند، انگار خودت را پشت پردهای پنهان کنی و از آن پشت منظورت را بیان کنی. چی شده؟ چرا انقد دمقی؟ آ فیل آیو گات پرگننت. سکوت. باز هم سکوت. خنده بر دهانم خشک میشود. صدایش همینطور در گوشم زنگ انداخته است و الان هم که دارم این را مینویسم هنوز طنین آن کلمات را توی سرم احساس میکنم. در چنین موقعیتی هیچ وقت نفهمیدم که چکار باید بکنم. مثل احمقها میپرسم مطمئنی؟ معلوم است که مطمئن است و الا این کجا رویش را دارد که بیاید با من در این مورد صحبت کند. حالم بد میشود. از یک طرف فشار تافل، و از یک طرف خاطرهی سرد سیاهی از حاملگی دوست دخترم از پسر دیگری وقتی که رسمن باهاش بهم زدهام و پرستاری من ازش مثل یک احمق، و در نهایت مواجه شدن با این جمله که تو مرد نیستی، هنوز بچهای چون منو محدود نکردی و با بدترین تحقیرهای ممکن رها کردنم. باز هم میپرسم مطمئنی؟ تست حاملگی دادی؟ داده است دو بار و هر دوبار مثبت بوده. گریه میکند و من بدون هیچ سلاحی برای روبرو شدن با این وضعیت از پشت یک سیم تلفن.
باید کاری بکنیم. مادر یکی از دوستانم دکتر زنان است. بهترین کار این است که اولاً پیش یک دکتر برویم، یک آزمایش درست و حسابی و بعدش ببینیم چه میشود و اصلاً چقدر وقت از این اتفاق گذشته و … زنگ میزنم بهش و آدرس مادرش را میگیرم. پیش دکتر میرویم و متوجه میشویم که سه هفته از س.شان گذشته است. خب پس میتوان کاری کرد. یاد یکی از دوستانم میافتم که خواهرش حامله شده بود باید سقط میکردند ولی پولش نبود. در نهایت کسی به شرط اینکه ازدواج کنند پول سقط جنین را داد و …
زنگ میزنم بهش. وضعیت را برایش شرح میدهم و راه و چاه میخواهم. گویی در پل گیشا یک عطاری است که یک معجون گیاهی میدهد که بچه را می اندازد. آ حالش خوب نیست. برایش شرح میدهم که این اصلاً چیز مهمی نیست. یک چیز خیلی بیولوژیکی، یک لختهای اون تو هست، میآید بیرون و خلاص. فقط کافی است که این کار را بکنیم. کمی استرسش کم میشود. پل گیشا قرار میگذاریم. در حالی که منتظرش هستم به حال خودم، خودمان خندهام میگیرد. داریم میرویم معجون بخریم، چیزی که نه سرش معلوم است و نه تهش. همه ی اینها با خاطرات تلخ قبلیم از حاملگی قاطی میشود. با روزهایی که خودم را مجبور کردم بهش لبخند بزنم در حالی که حالم را بهم میزد. از تکرار پوچ جمله ی 'انسان بودن تجسد وظیفه است' و یأس عمیقی که بعدش بهم دست داد. وقتی که رسمن به دور انداخته شدم با جمله ی 'دیگه با من تماس نگیر'. در همین هیر و بیر آ آمد و با هم به طرف عطاری رفتیم. سرش را گرم میکردم. به عطاری که رسیدیم تصمیم گرفت خودش برود تو و بگیردش. من آن طرف خیابان سیگار میکشیدم و منتظر بودم. او رفت تو مدتی صبر کرد و بعدش بدون اینکه معجون را بگیرد آمد بیرون. گفت آقاهای غریبه ای آنجا بودند که رویش نمیشده جلوی آنها چیزی بگوید. با هم رفتیم تو و آرام به صاحب مغازه گفتم چی میخواهیم. حالا از کی تابحال من رویم انقد زیاد شده نمیدانم. شاشیدم توی این زندگی. من که وقتی راننده تاکسی پول بیشتر میخواهد ترجیح میدهم پولش را بدهم و خودم را خلاص کنم حالا باید چه کارهایی که نکنم. آقای مغازه دار واقعاً عالی برخورد میکند و آنچه میخواهیم را به ما میدهد به همراه توضیحات کامل که چقدر بخورید و چطور. و ما تمام بود و نبودمان به یک معجون بسته است. روزهایم را با گه کاری پسری پر میکنم که چند صد کیلومتر آن طرفتر توی پادگان سربازی میکند و شبهایم را تافل میخوانم.
چند روز میگذرد. مثل اینکه آن معجون عمل نکرده است. دوباره استرس میگیریم. زنگ میزنم به خانم ب. همان که درباره ی عطاری گفته بود. همان که خواهرش به خاطر حاملگی از یکی دیگر تن به یک ازدواج اجباری داده بود. برای اینکه پانصد هزار تومن پول نداشته بدهد که توله را از شکمش در بیاورند. ازش آدرس دکتر میخواهم. جایی که بتوان این تکه گوشت را از تن کند و خلاص شد. شماره تلفن برایم جور میکند. واقعاً مرام میگذارد خیلی. اگر ب نبود واقعاً نمیدانم چی میشد. باید پول جور کنیم حالا. من یک دویست هزار تومنی دارم که برای اجاره کنار گذاشته ام. نمیدانیم چقدر پول جور میشود و بعد از عمل باید یک روزی را بیاید خانه ی ما که کسی متوجه نشود. یادم میآید که ب هم برای عمل خواهرش قرار بود بیایند بعدش خانه ی ما و نفهمیدم بعدش چی شد که نیامدند. بگذریم. در همین هیر و ویر بود که متوجه شدیم قرصهایی هست که میتوان غیر قانونی خریدشان و این قرصها خیلی موثرند اگر زیاد از زمان س. نگذشته باشد.
نشستهام توی خانه و دارم برای امتحان تافل میخونم. چیزی به امتحان نمانده و شاید کمتر از ده روز. چون خیلی عجلهای ثبت نام کردهام فرصت زیادی برای خواندن ندارم و باید تصمیم بگیرم که سریعترین راه برای آماده کردن خودم در این امتحان کدام است. تصمیم گرفتهام که دو هفته همهی کارهایم را کنسل کنم، به دانشگاه هم نروم و برای تافل بخوانم. تنها مشکلم درسی است که در دانشگاه میدهم و باید هفتهای دو روز برای آن به دانشگاه بروم، باقی هیچ. در همین هیر و ویر یک روز آ زنگ میزند. دختری هست که مدتی میشناسم. با یک پسر چند صد کیلومتر آن طرفتر روی هم ریخته و زندگی را اینطور برای خودش معنی کردهاست. در هر یکی دو هفته یک بار دیدنش و الباقی یک موبایل که تصویر معشوقش را در ذهنش میآورد. میدانم که بیاندازه میخواهدش و به این اتفاق تازه، به این احساس درهم و برهم که در کلمات نمیگنجند بها میدهم. به وقتهایی که چهارشنبه خسته از سر کار میآید، سوار اتوبوس میشود و به دیدن معشوقش میرود بها میدهم و بهش میگویم که در این زندگی ک.شعر تنها چیز انسانی و دست نخورده همین احساس هست و ارزشش را دارد که بهایش پرداخته شود و …
در همان روزهایی که امتحان تافل ذهنم را به خودش مشغول کرده بود آ زنگ میزند. چند روزی بود که بیخبر بودم ازش. خوبی؟ چه خبر؟ کمی حرف میزنیم. کم کم زبان مکالمه را به انگلیسی تغییر میدهد. شستم خبردار میشود که اتفاقی افتاده. اتفاقی که حرف زدن به زبان مادریش را برایش دشوار کرده و راحتتر است که به یک زبان دیگر حرفش را بزند، انگار خودت را پشت پردهای پنهان کنی و از آن پشت منظورت را بیان کنی. چی شده؟ چرا انقد دمقی؟ آ فیل آیو گات پرگننت. سکوت. باز هم سکوت. خنده بر دهانم خشک میشود. صدایش همینطور در گوشم زنگ انداخته است و الان هم که دارم این را مینویسم هنوز طنین آن کلمات را توی سرم احساس میکنم. در چنین موقعیتی هیچ وقت نفهمیدم که چکار باید بکنم. مثل احمقها میپرسم مطمئنی؟ معلوم است که مطمئن است و الا این کجا رویش را دارد که بیاید با من در این مورد صحبت کند. حالم بد میشود. از یک طرف فشار تافل، و از یک طرف خاطرهی سرد سیاهی از حاملگی دوست دخترم از پسر دیگری وقتی که رسمن باهاش بهم زدهام و پرستاری من ازش مثل یک احمق، و در نهایت مواجه شدن با این جمله که تو مرد نیستی، هنوز بچهای چون منو محدود نکردی و با بدترین تحقیرهای ممکن رها کردنم. باز هم میپرسم مطمئنی؟ تست حاملگی دادی؟ داده است دو بار و هر دوبار مثبت بوده. گریه میکند و من بدون هیچ سلاحی برای روبرو شدن با این وضعیت از پشت یک سیم تلفن.
باید کاری بکنیم. مادر یکی از دوستانم دکتر زنان است. بهترین کار این است که اولاً پیش یک دکتر برویم، یک آزمایش درست و حسابی و بعدش ببینیم چه میشود و اصلاً چقدر وقت از این اتفاق گذشته و … زنگ میزنم بهش و آدرس مادرش را میگیرم. پیش دکتر میرویم و متوجه میشویم که سه هفته از س.شان گذشته است. خب پس میتوان کاری کرد. یاد یکی از دوستانم میافتم که خواهرش حامله شده بود باید سقط میکردند ولی پولش نبود. در نهایت کسی به شرط اینکه ازدواج کنند پول سقط جنین را داد و …
زنگ میزنم بهش. وضعیت را برایش شرح میدهم و راه و چاه میخواهم. گویی در پل گیشا یک عطاری است که یک معجون گیاهی میدهد که بچه را می اندازد. آ حالش خوب نیست. برایش شرح میدهم که این اصلاً چیز مهمی نیست. یک چیز خیلی بیولوژیکی، یک لختهای اون تو هست، میآید بیرون و خلاص. فقط کافی است که این کار را بکنیم. کمی استرسش کم میشود. پل گیشا قرار میگذاریم. در حالی که منتظرش هستم به حال خودم، خودمان خندهام میگیرد. داریم میرویم معجون بخریم، چیزی که نه سرش معلوم است و نه تهش. همه ی اینها با خاطرات تلخ قبلیم از حاملگی قاطی میشود. با روزهایی که خودم را مجبور کردم بهش لبخند بزنم در حالی که حالم را بهم میزد. از تکرار پوچ جمله ی 'انسان بودن تجسد وظیفه است' و یأس عمیقی که بعدش بهم دست داد. وقتی که رسمن به دور انداخته شدم با جمله ی 'دیگه با من تماس نگیر'. در همین هیر و بیر آ آمد و با هم به طرف عطاری رفتیم. سرش را گرم میکردم. به عطاری که رسیدیم تصمیم گرفت خودش برود تو و بگیردش. من آن طرف خیابان سیگار میکشیدم و منتظر بودم. او رفت تو مدتی صبر کرد و بعدش بدون اینکه معجون را بگیرد آمد بیرون. گفت آقاهای غریبه ای آنجا بودند که رویش نمیشده جلوی آنها چیزی بگوید. با هم رفتیم تو و آرام به صاحب مغازه گفتم چی میخواهیم. حالا از کی تابحال من رویم انقد زیاد شده نمیدانم. شاشیدم توی این زندگی. من که وقتی راننده تاکسی پول بیشتر میخواهد ترجیح میدهم پولش را بدهم و خودم را خلاص کنم حالا باید چه کارهایی که نکنم. آقای مغازه دار واقعاً عالی برخورد میکند و آنچه میخواهیم را به ما میدهد به همراه توضیحات کامل که چقدر بخورید و چطور. و ما تمام بود و نبودمان به یک معجون بسته است. روزهایم را با گه کاری پسری پر میکنم که چند صد کیلومتر آن طرفتر توی پادگان سربازی میکند و شبهایم را تافل میخوانم.
چند روز میگذرد. مثل اینکه آن معجون عمل نکرده است. دوباره استرس میگیریم. زنگ میزنم به خانم ب. همان که درباره ی عطاری گفته بود. همان که خواهرش به خاطر حاملگی از یکی دیگر تن به یک ازدواج اجباری داده بود. برای اینکه پانصد هزار تومن پول نداشته بدهد که توله را از شکمش در بیاورند. ازش آدرس دکتر میخواهم. جایی که بتوان این تکه گوشت را از تن کند و خلاص شد. شماره تلفن برایم جور میکند. واقعاً مرام میگذارد خیلی. اگر ب نبود واقعاً نمیدانم چی میشد. باید پول جور کنیم حالا. من یک دویست هزار تومنی دارم که برای اجاره کنار گذاشته ام. نمیدانیم چقدر پول جور میشود و بعد از عمل باید یک روزی را بیاید خانه ی ما که کسی متوجه نشود. یادم میآید که ب هم برای عمل خواهرش قرار بود بیایند بعدش خانه ی ما و نفهمیدم بعدش چی شد که نیامدند. بگذریم. در همین هیر و ویر بود که متوجه شدیم قرصهایی هست که میتوان غیر قانونی خریدشان و این قرصها خیلی موثرند اگر زیاد از زمان س. نگذشته باشد.
۱ نظر:
و بعد از آن دخترک انتقام سختی گرفت که قربانی اش پسر بیچاره و احمقی بود که به دامش افتاد و بد جوری دلش شکست.
ارسال یک نظر