در عصر ستاره‌های یخ‌زده زاده شدم،
در جایی که آدمی را در خواب سلاخی می‌کنند،
  و دیوارها پر از تصاویر روشن و زنده است.
 
و رسانه، فواره‌‌ای که 
  انبوهی از بشارت و اعتماد را 
    همچون لاشه‌ای چرکین و متعفن
       به بیرون سرازیر می‌ند.

عشق رویاییست که در نیمه‌های شب به تکرار می‌رسد.
ما تنهایی و دردمان را
    به همراه خونابه‌ای که از دهانمان جاریست
         روی هم بالا می‌آوریم

و تجربه‌های عقیم دوستی و عشق‌های هرزه‌مان را
  در گوش هم بازگو می‌کنیم
    در حالی که اعصاب متلاشی شده‌مان 
      از تجسم دیدن آفتاب
        تیر میکشند.

و شاعران هرزه در شهر ما
  با نی‌لبک‌های طلایی و قرمز
    آهنگ‌ وحشت را در کوچه و خیابان به دهان می‌گذارند.


****
نه
 دیگر صدایم را
     به نفس تنگی مترو در دالان‌های مخوف
         نخواهم فروخت.

من ایستاده می‌میرم
 و رستگار خواهم شد


--
مهر ۸۹

هیچ نظری موجود نیست: