درباره اجباری یا ضد خدمت نامقدس سربازی

خلاصه
در این نوشته سعی میکنم تجربه شخصی خودم را از دوران سربازی در "هتل مدرس" بازگو کنم و آن را آن طور که دیده‌ام بنمایانم. با استفاده از نشانه شناسی و حرفهایی درباره ی تفاوت نظام ذهنی و نظام فیزیکی توضیح خواهم داد که چرا حرف زدن در این مورد سخت است و چرا افرادی که سربازی نرفته‌اند هیچ یک تصور درستی از دوران اجباری ندارند و چرا عملا این انتقال تجربه غیر ممکن است.

۰) مقدمه
در یک ماه و نیم گذشته مشغول گذراندن دوره ی آموزشی سربازی بودم. دوره‌ای که به یقین انمالترین دوره‌ی زندگی میتواند باشد. بزرگترین دست‌آورد این دوره خواندن و تمامیدن کتاب جنگ و صلح بود که به نظرم واقعا میتواند جزو بهترین رمان‌ها قلمداد شود. اما چیزی که جالب است این که کسانی که سربازی رفته‌اند هیچ‌وقت به درستی نمیتوانند وضعیتشان را در طول این دوره‌ی اجباری برای بقیه توصیف کنند. بسیار پیش آمده که میبینم کسی از اجباری آمده و دارد برای بقیه‌ای که این تجربه را نداشته‌اند حرف میزند و تمام گفت و شنودها و توصیفات سرانجام به این‌جا ختم میشود که طرف میگویید رفتیم آن‌جا و جرواجر شدیم و بقیه هم با تاسف سر تکان میدهند، ابراز همدردی میکنند. بدون اینکه درک خیلی مشخصی از اینکه واقعا چرا طرف جرواجر شده‌است داشته باشند.

این عدم توانایی انتقال تجربه چیزی است که مابقی این نوشته به آن اختصاص یافته‌است. این موضوع مهمی است. دست‌کم به عنوان یک تجربه‌ی شخصی با وجود اینکه با خیلی‌ها در مورد چگونگی دوره‌ی اجباری صحبت کرده بودم اما در عمل میدیدم که هیچ حسی نسبت به این دوره ندارم و وقتی هم که وارد این دوره شدم دیدم که عمیقا با فضایی ناآشنا و متفاوت روبرو هستم.

۲) تعریف فضای اجباری
مهمترین تفاوت‌های این فضا با زندگی روزمره‌ی شهری به این شرح است:
۱- نظام سلسله مراتبی. تو در یک نظام سلسله مراتبی شدید قرار میگیری و در پایین ترین پله‌ی ان هم هستی. به هیچ وجه حق هیچ گونه اعتراض یا سرکشی وجود ندارد و کوچکترین تخلفی به شدیدترین نحو ممکن تنبیه میشود.
۲- یکسان سازی. تو و دیگر انسان‌هایی که آن‌ها هم هیچ چی نیستند باید دقیقا مثل هم باشید. مثل هم لباس بپوشید. رختخوابتان را مثل هم مرتب کنید. حتی مکان گذاشتن پوتین‌هایتان در زیر تخت خواب هم مثل هم باشد و ...
۳- زندگی برنامه‌ریزی شده. ساعت به ساعت زندگی تو در پادگان برنامه‌ریزی شده‌است. از این قرار که ساعت ۵.۵ بیدار میشوید برای ورزش اجباری. بعدش تا ساعت ۷ صبحانه. تا ۷.۵ صبح گاه. تا ۹ کلاس اول و ... تا ساعت ۷ شب که آزاد میشوید و بعد هم ۹ شام و بعدش خواب. یعنی در روز حداکثر ۲ ساعت از وقت در اختیار خود افراد است (که به غایت لحظات شیرینی مینماید)
۴- تقلیل انسان به یک عدد (به هیچی). در روز اول به هر کسی یک عدد نسبت داده میشود و تا پایان دوره با آن عدد شناخته خواهی شد. شخصیت تو و یگانگیت و ارزش تو همه در غالب یک عدد شناخته میشود و در واقع ارزش بیشتری هم برای نظام نداری.
۵- بطالت. بیشتر از ۹۰ درصد وقت در این دوره به بطالت میگذرد. بطالت یعنی زمانی که عملا کاری نداری بکنی. که حاصل آن برای شخص من خواندن بیش از ۲۵۰۰ صفحه رمان بود.

۳) چرا این فضا قابل انتقال نیست؟
زبان به عنوان مهمترین وسیله‌ی ارتباطی انسان این طور پنداشته میشود که میتواند بیشتر تجربیات را بین آدم‌ها منتقل کند. اما این حرف باید این طور اصلاح شود که این انتقال به بهترین شکل بین آدمهایی ممکن است که از پیشینه‌ی مشترک بیشتری برخوردار باشند. یعنی نظام ذهنیشان به هم نزدیک‌تر باشد.
اگر از نزدیک‌تر بخواهیم به این موضوع نگاه کنیم باید اول متوجه این حقیقت باشیم که:
"بشر درون جهانی از معنا سکنی گزیده‌است - و یا به عبارت ساده‌تر در یک جهان، و نه تنها فضایی فیزیکی، زندگی میکند. زندگی بشر حیاتی همراه با نشانه سازی است. معنای این حرف آن نیست که ما علاوه بر اینکه فعالیت فیزیکی داریم نشانه نیز داریم. بلکه در واقع زندگی در میان نشانه‌ها موجب تغییر و تحول کل معنای عبارت "فعالیت فیزیکی" میشود."
فهم عبارت فوق محتاج اندکی تامل است. اولا ما میان نشانه‌ها زندگی میکنیم. مثلا آب برای من فقط مایعی با فرمول هاش دو او نیست. بلکه آب برای من خاطره‌ای است که با دوستم رفته‌بودیم کوه و من از آب چشمه به صورتم نمیزدم. بعد او به من گفت بیا، آب روشنایی است و بعد از آن این عادت آب به صورت زدن در من ایجاد شد. در واقع حرفش حرف چرتی بود (آب حاوی هیچ‌گونه روشنایی نیست) اما حسی که در آن لحظه به من داد بیانش و شاید حتی خوشگلیش در آن لحظه بود که باعث این تغییر شد. تمام اینها اگر من در جهانی از نشانه‌ها و معنی زندگی نمیکردم کاملا بی‌اساس و بی ربط بودند. کلام آخر اینکه برای توجه به پدیده‌ها باید حواسمان باشد که ما با واقعیت فیزیکی آنها مواجه نیستیم بلکه با معنی آنها در ذهنمان مواجهیم (و غور در این مطلب خیلی آدم را به حرفهای فیلم ماتریکس نزدیک میکند.)

پس چیزی که به آن رسیدیم این است که تفسیری که ما از پدیده‌های فیزیکی داریم نه بر پایه‌ی فیزیک آن پدیده، بلکه بر اساس معنی آن پدیده در ذهن ما پدید می‌آید. مثلا پدیده‌‌ی همجنص بازی را در نظر بگیرید. تنها به این علت که جهان نشانه‌ها معناهای مختلفی برای این پدیده را در ذهن آدمها نشانده‌است برخورد آدمها با این موضوع هم متفاوت است. به این معنی که ممکن است فردی از نظر ژنتیکی و فیزیولوژیک همجنس باز هم باشد اما تا پایان عمر از انجام این کار خودداری کند. (یعنی جهان معنی تفسیر فرد را از پدیده‌ای فیزیکی کاملا در تضاد با فیزیک آن پدیده قرار داده‌است.)


در اینجا میخواهم بحث را یک مرحله به پیش ببرم. یعنی رابطه‌ی موضوع زندگی در جهان معنا را با موضوع انتقال تجربه از طریق زبان بررسی کنم. این سوال که حقیقتا چه چیزی توسط زبان قابل انتقاله. برای عمیقتر شدن در این موضوع به دو تا موضوع دیگه باید توجه کنیم:
۱- در عصر مدرن ما شاهد یک گسست هستیم. انتقال کامل تجربیات به سختی امکان پذیره. بارزترین مثال برای این موضوع میتونه شعر مدرن باشه. جایی که شاعر در پی توضیح شعرخودش بر می‌آد. امری که پیش از این بسیار کم سابقه بوده و برعکس الان خیلی متداول.
۲- اینکه آیا ما در ذهن خودمان با زبان فکر میکنیم، (یعنی ساز و کار درونی مغز با زبان میگردد) یا زبان تنها نمود خارجی فعالیت‌های ذهنی ماست. اگر اینطور باشد پس باید بتوان تمام این نظام ذهنی را به وسیله‌ی ابزار درونیش (زبان) که ماهیتی هم درونی و هم برونی دارد منتقل کرد!؟
باید گفت که حقیقتا انتقال یک تجربه توسط زبان به این سادگی که تصور میشود نیست. چرا که زندگی ما نه در جهانی فیزیکی بلکه در جهان معنا جریان دارد. گسستی که در عصر مدرن شاهدش هستیم نتیجه‌ی همین موضوع است. در عصر قبلی اکثریت انسان‌ها دارای جهان معنایی کمابیش یکسان بوده‌اند. بنابراین اصطلاحا حرف هم را خوب میفهمیده‌اند. اما در عصر مدرن چیزی که بین آدم‌ها فاصله می‌اندازد تفاوت بین جهان معنایی است که در آن ساکنند. یعنی همه‌ی آنها در یک جهان فیزیکی واحد ساکنند اما در عوض برداشت و تلقی‌ای که از پدیده‌های فیزیکی دارند با هم مغایر است. در اینجا باید از این تفسیر جلوگیری شود که آنها صرفا قضاوت‌های متفاوتی نسبت به امور مختلف دارند. بلکه تمام برداشت آنها با هم فرق دارد. یعنی مثل این است که از نظر ذهنی کاملا در جهان‌های ذهنی متفاوتی زندگی میکنند. به همین علت هست که بیشتر بحث‌ها عملا بی‌نتیجه و عقیم باقی میمانند.

اما در مورد اجباری. تجربه‌ی گسست در این مورد بسیار قابل لمس است.

در رمان جنگ و صلح شخصیتی وجود دارد به اسم نیکلای رستف. او از ۱۶ سالگی به ارتش میرود تا بر علیه ناپلئون بجنگد. علاقه خاصی به زندگی نظامی و شخص امپراتور پیدا میکند و به شدت با این نحوه از زندگی اخت میشود. بعد از چند سال جنگ اول خاتمه پیدا میکند و به خانه بر میگردد. تولستوی به خوبی توصیف میکند که در بازگشت فضای خانه و زندگی شهری چه قدر برایش ثقیل است و به همین علت است که با شروع دوباره‌ی جنگ سریعا به جبهه میشتابد. در این بین با پیر شدن پدر او عملا وضعیت اقتصادی خانواده رو به افول میگذارد و نیکلای هم خود را در این وسط مقصر میبیند چون هجم زیادی از پول را در طی قمار بازی از دست داده است. برای همین سعی میکند در ارتش با حداقل هزینه زندگی کند. بعد از مدتی مادرش با مشاهده‌ی ورشکستگی نزدیک خانواده از او میخواهد که ارتش را رها کرده و برای سر و سامان دادن به امور اقتصادی املاکشان به شهر برگردد. اما او هر بار به بهانه‌ای بر نمیگردد و مادرش در نامه‌های متعددی که به او مینویسد هربار با صراحت و التماس بیشتری از او میخواهد که برگردد. اما او بر نمیگردد. تولستوی میگوید که او زندگی نظامی را به زندگی شهری ترجیح میداد. چون در آن زندگی همه چیز بسیار شفاف و روشن بود. مرز بین درست و غلط کاملا واضح بود. اینکه در هر لحظه آدم باید چکار بکند و نوع رابطه‌ی آدم‌ها با هم کاملا شفاف و روشن بود. اما در شهر عملا همه چیز خیلی پیچیده به نظر میرسید. اینکه آدم در فلان مهمانی، فلان چیز را میتواند بگوید یا نه و الی آخر. این تفاوتی که نیکلای بین این دو زندگی میدید عملا باعث میشد که در جبهه بماند اما به هیچ وجهی نمیتوانست مادرش را توجیه کند که چرا این زندگی را به آن زندگی در رفاه ترجیح میدهد (عملا برای خودم هم این سادگی همه چیز باعث میشد که تمرکز عمیقی برای درک و فکر پیدا کنم.) خلاصه، این نرفتن او باعث شد که بعد از جنگ و مرگ پدر خانواده‌شان ورشکسته شود. تمام املاکشان به حراج رفت و مجبور شد با مادرش قصرشان را رها کرده و در یک آپارتمان اقامت کند.

انتقال این تجربه (انتقال با تعریف کردن صرف فرق دارد) به غایت دشوار است. چرا؟ چون با ورود به زندگی نظامی، از نظر ذهنی و نشانه‌شناسی، وارد دنیایی کاملا متفاوت از دنیای شهری میشویم. تجربه‌‌ی نظامی گری در عین اینکه با دشواری‌های فیزیکی همراه است، تمام نظام ذهنی و نشانه‌ای را مورد هدف قرار میدهد و نظام ذهنی دیگری را جایگزین آن میکند. نظامی که در آن تعریف هویت فردی امری مسخره محسوب میشود و برابری انسان‌ها تبدیل به نابرابری مطلق میشود. نظامی که در آن آزادی فردی به انضباط فردی تبدیل میشود.
چرا در سربازی پسرها مرد میشوند؟ چون نظام ذهنیشان در جهت این نظام جدید رشد پیدا میکند. نظامی که عملا در جامعه هم با آن روبرو خواهند شد.
چرا روزهای اول سربازی خیلی سخت میگذرد؟ چون آدم‌ها درون سیستمی با نظام ذهنی متفاوت قرار میگیرند. این تعارض آنها را آزار میدهد و تفسیرشان از پدیده‌های فیزیکی در تضاد با آنچه در واقع به سرشان می‌آید واقع میشود. اما پس از مدت کوتاهی این نظام ذهنی جدید جای خود را در ذهنشان باز میکند. آنها عادت نمیکنند (شاید هم عادت چیزی جز این نباشد)، بلکه نظام ذهنی آنهاست که تغییر میکند.
چرا انتقال تجربه سربازی غیر ممکن است؟ چون کسی که به سربازی نرفته (و تجربه‌های مشابه نیز ندارد)، عملا از فاقد این نظام ذهنی است. پس حرفهای یک سرباز را در نظام ذهنی خودش میجوید. چیزی که یک شنونده به آن میتواند دست پیدا کند عملا شبیه سازی شرایط است و نه بازتولید همان احساس. این درحالی است که مثلا اگر دوست من سفرش به شمال را برای تعریف کند عملا میتوانم همان احساس را در خودم ایجاد کنم.

چرا گذران دوره سربازی برای بعضی سخت‌تر است؟ چون دریافت این نظام ذهنی برایشان مشکل‌ است و یا به لحاظ عقیدتی با این نظام جدید مشکل دارند و مانع شکل‌گیری آن در ذهنشان میشوند. پس همان مشکلی که اکثر افراد فقط در روزهای اول دارند برای این‌ها تا ثانیه‌ی آخر امتداد می‌یابند. اینکه تفسیر آن‌ها از پدیده‌های فیزیکی با فیزیک آن پدیده‌ها در تناقض است.

۴) حرف آخر
مهمترین و جالب ترین چیزی که درباره‌ی تمام شدن اجباری دیدم این است که بعد از اینکه آدم از آن بیرون می‌آید و دوباره وارد جامعه میشود، دوباره با همان نظام ذهنی سابقش به همه چیز نگاه میکند. یعنی واقعا تفاوت ماهیت اساسی در خودم مشاهده نکردم. این درحالی است که در محیط پادگان کاملا با ماهیت متفاوتی از خودم روبرو هستم. پس در مواجهه با شرایط کاملا متفاوت این طور نیست که مغذ نظام ذهنیش را کاملا عوض کند. بلکه انگار فضای جدیدی باز میکند و در آن نظام ذهنی جدید را بارگذاری میکند. هر وقت هم که لازم شد از این نظان ذهنی به آن یکی میپرد و برعکس.

۵) پی‌آمدها
این حرف به غیر از دوره‌ی اجباری در جاهای دیگر هم کاربرد دارد. به نظرم یکی از مهمترین مثالهایش کسانی هستند که به خارج میروند و در آنجا با نظامی کاملا متفاوت مواجه میشوند. تا جایی که من دیده‌ام همین حرفها را درباره‌ی آنها هم میتوان گفت. اگر کسی بود که تا اینجایش را خواند و تجربه‌ی خارج رفتن را هم داشت میتواند این‌جا کامنت بگذارد و نظرش را بگوید.

۶) منابع
جنگ و صلح -- تولستوی
اهمیت نظریه -- تری ایگلتون

۷ نظر:

Reza Mohammadi گفت...

این فضای اجباری رو قبلن هم توی مدرسه داشتیم. ولی خب فضای ذهنی من توی زمان سربازی متفاوت با فضای ذهنیم زمانی که مدرسه می‌رفتم بود. برای همینه که فکر کنم تجربه‌ای که کردیم متفاوت و خیلی سختتر از تجربهٔ مدرسه بود.

ناشناس گفت...

حالا الان بگو ضد خدمت نامقدس.چهار روز دیگه که بچه دار شدی تا آخر عمرت از روزهای جالبی که در سربازی داشتی و رشادتهایی که کردی میگی و سر آدمها را میخوری:D

رمان خیلی خوبه.

ناشناس گفت...

مرسی که (عوض آنچه میخواهی وانمود کنی) آدم با اخلاقی هستی و با مرام

آ گفت...

البته در خود متن درباره‌ی خوبی یا بدی این دوره چندان اظهار نظر نکردم، ولی در کل تجربه‌ی خوبی بود. میگن که خاطره میشه

guilmard گفت...

نمی دونم چرا هر کی می خواد بره آموزشی دچار جنگ و صلح تولستوی میشه ؟ کاربرد ایرانی ادبیات!
http://guilmard.blogspot.com/2008/08/blog-post.html

آ گفت...

خب من شخصا واسه برداشتمش که حس کردم به فضاش نزدیکترم اونجا و بهتر درکش میکنم. و قویا همینطور هم بود.

ناشناس گفت...

الان خودم اومدم خارج. به نظرم درسته...