آخرین سرآغاز




چراغ بیاورید،
در بیداری دیدمش و حالا در خواب به دنبالش میگردم،
زنگها، ناقوسها
تمام شعرهای عالم را اینجا جمع کنید
سگ‌ها، هرزه ها،
دست‌ها و پاهای از فرط وحشت یخ زده،
تو را میابم و رهایت نمیکنم
میدوم و نفس نفس نمیزنم
برای بو کشیدن رد پایت پوزه ام را روی زمین میکشانم
من تو را توی خواب گم کردم،
وقتی که داشتم بالای شهر پرواز میکردم و
تو اینجا زیر لجن‌ها داشتی تکه‌تکه میشدی.
و حالا در بیداری نمیتوانم پیدایت کنم
تو اینجایی و من نمیتوانم پیدایت کنم
نه دیگر نمیتوانم بسرایمت

هیچ نظری موجود نیست: