دوست دارم قسمت هفتم

ناتوانی این دستهای سیمانی من توی خیابانی شلوغ با یک پاسبان و یک هوار ماشین گم شده بود. میان همهمه های ماشینها و سوتهای پاسبان بود که چهره ی تو را برای بار اول دیدم. در میان هیاهوی این شهر وقتی که تو را پیدا کردم انگار که جوانه ای از بین انگشتهایم میخواست بروید و نوازشهایت سرانجام شکوفایش کرد. حضورت کوتاه و یگانه بود و حالا دیگر جوانه درختوار بربالیده و گرمای نفسهایت را روی برگهایش انتظار میکشد.
----------------
ماشینها همینطور که دور میدان میچرخند کم کم روی به سمت پاسبان بر میگردانند. انگار که دارند تمام آزارهای پاسبان را در مشق خود مرور میکنند. کم کم حسی از جنون و وحشت بین ماشینها اوج میگیرد. پاسبان همانطور سوت زنان در وسط ایستاده است ولی کم کم انگار که متوجه این توحش نوپا میشود خودش را جمع میکند و به عقب میکشد. اما کدام عقب؟ از هر سو احاطه شده است. ماشینها هوار هوار به سمت پاسبان هجوم میبرند و من از کناره ی میدان نظاره میکنم لرزش دستها و چشمانش را از وحشتی که او را هر لحظه بیشتر در کام خود فرو میکشد. حتی قدرت فریاد زدن هم برایش باقی نمانده و حالا در این یگانه لحظه واپسین که مابین ماشینهای خشمگین له شود به کبوتری در دور دستها خیره شده که جوجه اش را پرواز می آموزد و چه میدانم شاید که به یاد زنی، بچه ای یا معشوقه ای در آن دورهاست که حالا تنها در خانه نشسته ثانیه هایی را که تا باز گشتن او باقی مانده را دارد برای خودش ضرب و تفریق میکند.
اما نه، انگار این تویی که در آن اولین ماشین تفنگ را گذاشته اند بیخ گلویت و آن مرد سیاه چهره که کف از گوشه دهانش خارج شده دارد زیر لب چیزی به تو میگوید و منٌ و من میکند که ماشه را بچکاند یا نه؟ و تو هراسان نگاه میکنی چرا که به جز او 4 مرد دیگر هم در ماشین احاطه ات کرده اند. چقدر از بار آخری که دیدمت، یادم نمی آید کی بود، تغییر کرده ای و انگار تمام بوسه های من خشک شده باشند دیگر روی پوستت اثری از آن لطافت جاودانه نیست. 
--------------
پاسبان به تو خیره شده است. تو به من خیره میشوی. اول دوست دارم فکر کنم که با چشمهایت داری از من التماس میکنی کمکت کنم. اما نه. نمیتوانم تشخیص دهم که لرزش چشمانت وحشت است، یا شرارت و یا شیطنت. به پاسبان نگاه میکنم که همه ماشینها زیر پایش به خط ایستاده اند. او هم به من خیره میشود. بعد با یک پرش توی ماشین میپرد و مثل یک قهرمان تمام عیار تو را از دست آنها نجات میدهد. تو مثل احمقها میخندی و من تازه به یاد می آورم پاسبان را که همان "او" بود. "او" که همیشه بود ولی بودنش را نمیخواستم باور کنم. تو با لباس عروس ململ سرخت میان دستهای "او" نشسته ای و من میخواهم فریاد بزنم، اما نفسم در نمی آید. دهانم را همین طور توی هوا تکان میدهم و اشک پهنای صورتم را خیس کرده است. نفسم بالا نمی آید و چشمهایم میلرزد. دستهای سیمانیم سنگین شده نمیتوانم بالا بیاورمشان و جوانه ی میان انگشتانم از وحشت این لحظه ی مرگزای زرد شده است. اما من باید بگویم، باید بگویم اما با کدام صدا که اینها همه اش یک نمایش بود و تو نباید گول این سیاه بازی را بخوری و نهال میان انگشتانم چقدر دلش هوای تو را کرده و تو باید مال من باشی و نباید با "او" بروی...
-------------
ماشین مثل یک ماشین عروس با وقار به راه می افتد و همه ی ماشینهای شهر شادی کنان و بوق زنان دنبالت میکنند. من اما در این آخرین ماشین نشسته ام که بی هیچ صدایی هلهله ی شهر را دنبال میکند. نه در میان آنها میرود و نه از جمعشان میگریزد. و من محکومم که تا آخر عمر تو را قدم به قدم دنبال کنم. روزها به جستجویت و شبها در رویایت.

هیچ نظری موجود نیست: