حکایت دیوانگی در هفت روز

شنبه
صبح از خواب که پا شدم، بعد از باز کردن دستهای لیلی که دورم چفت شده بودند متوجه سوسکی شدم که روی دیوار راه میرفت. آنوقت با خودم فکر کردم که این سوسک تمام شب همه جای من را زیر پا گذاشته و صبح با آخرین تکانی که به خودم داده ام از پاچه شلوارم بیرون خزیده و حالا روی دیوار جا خوش کرده است.

ناهار چیزی نداشتیم. به ناچار سر کوچه رفتم که پیتزایی بخرم. پیر مرد دست فروش معرکه گرفته بود. از دور دیدم که گربه را برداشت، وردی خواند،فوتی کرد و گربه در یک چشم به هم زدن تبدیل به کبوتر شد و پرید. جمعیت برایش دست زدند. آنوقت نگاه پیرمرد به من که افتاد. خندید. طوری که دندانهای زردش پیدا شدند. از ترسش تمام راه را تا خانه دویدم.

شب پیر مرد داد میزد "فال حافظ، فال حافظ" . لیلی گفت که میرود از پیرمرد فال حافظ بخرد. من خودم را توی رختخواب پرت کردم. نفهمیدم چی شد تا اینکه صدای خنده ی پیرمرد من را به خودم آورد. با عجله به سمت پنجره دویدم. کسی در کوچه نبود.


یک شنبه
صبح که از خواب پا شدم باز سوسکی روی دیوار بود. با خودم فکر کردم لابد همان سوسک است که از لنگ و پاچه من خوشش آمده و باز هم سری به آنجا زده است. به طرفش که رفتم صدایی از بیرون پنجره آمد. مردی بود که سگش را کتک میزد. بد هم میزد. سعی کردم فکر کنم که مرد زنش را هم همینطوری میزند؟ کتک که تمام شد مرد سگ را بغل کرد و رفت. پیرمرد توی کوچه روی سنگ فرشها خوابیده بود.
امروز پولی نداشتم که ناهار بخورم.
تمام روز به تلفن نگاه کردم شاید که لیلی زنگ بزند. شب همانجا روی مبل خوابم برد.



دوشنبه
صبح از خواب که پا شدم دو تا سوسک روی دیوار بودند. با خودم فکر کردم که لابد لنگ و پاچه من خیلی به سوسکها حال میدهد که رفیقش را هم با خودش آن تو برده است. بعدش خودم را تصور کردم که خوابیده ام و پاچه ام پر از سوسک است و از این فکر خودم حالی به حالی شدم.
نان خشکی ای که از کوچه میگذشت را به خانه دعوت کردم و با هم نان خشک و نوشابه خوردیم. از او پرسیدم که از لیلی خبر دارد یا نه؟ رفت.
تمام شب فکر میکردم که دیوارهای خانه دارند به هم نزدیک میشوند و من بین آنها دارم له میشوم. با پریشانی سرم را زیر بالشم قایم کردم و اصلا وانمود نکردم که چند ورد راهی برای رد شدن از پنجره می یابند.


سه شنبه
چهار تا سوسک روی دیوار بودند. رختخوابم را دیشب که تلفن را به جای لیلی بغل کرده بودم کثیف کرده بودم. ملافه را همانطور جمع کردم و از پنجره بیرون انداختم. صدای زوزه ی سگی بلند شد. سگ خودش را از زیر ملافه کثیف به زحمت بیرون کشید وبه سمت مردش دوید. مرد شروع به کتک زدن سگ کرد. حس کردم که سگ طبق یک عادت طبیعی کتک میخورد و مرد ...
امروز آبمان قطع شده بود. شب وقتی که هیچ کس توی کوچه نبود توی کوچه شاشیدم. پنجره را که بستم سنگی به شیشه خورد. پیر مرد توی کوچه ایستاده بود. بساطش را نشان میداد که خیس شده. بعدش باز شروع کرد به خواندن ورد و فرستادن آنها پشت پنجره من.
با خودم فکر کردم که شاید لیلی بازیگر تلویزیون شده که به من زنگ نمیزند. تا صبح تلویزیون نگاه کردم. تلویزیون پر بود از تصویر سگانی که مردی آنها را به سختی کتک میزند. پسری که در ظهر تابستان، توی کوچه، پشت ردیف شمشادها می شاشد. جادوگران عجیب و غریبی که دختران را طلسم میکنند و شاهزاده هایی که با بوسیدن دختران طلسم را میشکانند و با آنها عروسی میکنند.
یک آن، لیلی را دیدم که در حالت بی وزنی بین ابرها راه میرفت. لباس سفید پوشیده بود. حتی یک لکه هم روی لباسش نبود. نزدیک و نزدیک تر آمد. با چشمانش انگار که من را داشت صدا میکرد. تا اینکه، فقط یک قدم مانده بودکه از صفحه تلویزیون بیرون بیایدو قلبم داشت مثل طبل میزد. یکهو انگار که تعادلش را از دست داده باشد، سرش گیج خورد و به تلو تلو خوردن افتاد. انگار نیروهایی ماورایی او را به عقب میکشیدند. او با نگاهی التماس گرانه میخواست که به طرف من بیاید. فریاد کشیدم نه. اما از خواب که بیدار شدم در تلویزیون چیزی به جز برفک نصیبم نشد.


چهارشنبه
سوسکها 10 تایی بودند. 5 تا سوسک را املت کردم و با سس مایونز خوردم. نفهمیدم چرا در ما تحتم احساس قلقلک میکنم تا وقتی که سوسکی از زیر پاچه ام خودش را به زحمت بیرون کشید و رفت.
مرد در حالی که دست بچه کوچکی را گرفته بود به در خانه ما آمد اما در را باز نکردم. سگ در پایین ساختمان زوزه میکشید. پیر مرد دست فروش دست کرد توی خورجینش و تکه نانی به طرف سگ انداخت. سگ از ترسش توی ساختمان دوید و شروع به ونگ زدن پشت در کرد. با خودم گقتم اگر لیلی اینجا بود حتما نازش میکرد همانطور که شبها وقتی از ترس مرگ خوابم نمیبرد سرم را روی سینه اش میگذاشت و با دو دستش موهای دور گوشهایم را نوازش میکرد و آنوقت من خودم را توی موهای سیاهش که روی صورتم ریخته بود قایم میکردم و انگار که هنوز توی رحم امن و گرم مادرم خوابیده ام، خوابم میبرد.
عصر با سگ املت سوسک خوردیم. پیر مرد دست فروش داد میزد " فال حافظ، فال حافظ" از روی بدجنسی یک دانه سوسک توی بساطش انداختم وب ا سگ قاه قاه به او خندیدیم.
شب سیم تلویزیون را ریز ریز کردم و با هم به تماشای برفک نشستیم. انگار که لیلی از توی برفکها جان میگرفت و با لباس سفید و در میان ابرها بندهای اثیری که به او تنیده بودند را با ناخنهایش مسیتراشید و نیروهای ماورایی از آن دورها به جای همه پیرمردهای عالم میخندیدند.


پنج شنبه
وقتی که فهمیدم سگ یک ماده است دیگر به سوسکها توجهی نکردم. صبحانه را از پستان سگ شیر خوردم و سگ توی دستانم حالی به حالی میشد.
مرد، آشفته، دست پسر بچه را گرفته بود. انگار که دنبال سگ میگشتند این طرف و آن طرف میدویدند. بعد نا امید شد و شروع به کتک زدن پسر بچه کرد. پسر بچه، اشکش که در آمد دست مرد را به سختی گاز گرفت. مرد برای خلاص شدن از دست پسر لگدی به ماتحت او زد. پسر بچه دست را ول کرد و گریه کنان در کوچه شروع به دویدن کرد. مرد فحش داد :" توله سگ" آنوقت رفن کنمار پیرمرد روی زمین نشست و فال حافظ خرید :"یوسف گمگشته ..."
داشتم فکر میکردم لیلی اگر بیاید او را مثل سگ میزنم آنوقت سگ را کهع بیقراری میکرد مثل سگ کتک زدم. مجبورش کردم یک سوسک را زنده زنده بخورد. سگ که عاشق مثل سگ کتک خوردن بود دمش را با وفاداری تکان داد و خودش را به من مالید. انگار که میخواست از من تشکر کند. آنوقت من او را مثل لیلی بغل کردم.
نان خشکی با پیرمرد در حال خوردن نان خشک و نوشابه بودند که پیرمرد سوسک را از توی خورجینش درآورد و وسط نان خشکهای توی سفره انداخت. نان خشکی بقیه نان خشکها را توی جوب ریخت. پاشد و رفت.
آن شب فکر کردم که لیلی حتما از این کوچه خواهد گذشت. تا صبح در حالی که سگ را بغل کرده بودم کنار پنره نشستم و از زور نیامدن لیلی هر سوسکی را که میخواست توی پاچه ام برود توی بساط پیرمرد پرت کردم.


جمعه
صبح خواب بودم.
ظهر با لیسیدن سگ بود که از خواب بیدار شدم. مطمئن بودم که لیلی دیگر نمی آید. آخر به هم قول داده بودیم هرجای دنیا که باشیم جمعه ها همدیگر را تنها نگذاریم و حالا من تنها بودم. داد زدم :"جنده سگ!" و از پستان سگ شیر خوردم. بعد از آن برای قدردانی سگ را به جای لیلی کتک زدم. انقدر کتک زدم که دستم درد گرفت و با کوچکترین حرکتی تیر میکشید.
پاشدم که بروم. اینجا بدون لیلی دیگر جای من نبود. هرجای خانه نشان و بندی از خاطره ای دور بود که من را با نیرویی اثیری به گذشته ای موهومی میکشید. جمعه، بدون لیلی،توی خانه، انگار جام زهر بود که مینوشیدم. اما کجا باید میرفتم؟ هرجا. چه فرقی داشت کجا باشم وقتی لیلی نبود. نزدیکترین راه به کوچه این بود که خودم را از پنجره پرت کنم پایین. دیگر تحمل انتظار کشیدن برای لیلی را که هیچ وقت نمی آید نداشتم.
با سگ به لبه پنجره رفتم. لبم را روی لب سگ گذاشتم. چشمانم را بستم و شروع به بوسیدن سگ کردم. بوسه هایی گرم و آتشین که باز من را به یاد لیلی می انداخت. در همین حال خودم را از لبه پنجره پرت کردم پایین. نمیدانم چه طور پرت شدم ولی یک آن حس کردم که زیر پایم خالی شد و حس بیوزنی به من دست داد. هنوز به پایین نرسیده بودم که صدای جیغ زنانه ای در گوشم پیچید. چشمانم را که باز کردم لیلی را دیدم که در آغوش من است. پیر مرد را دیدم که آن سوی کوچه میخندید. انقدر میخندید که تمام دندانهای زردش پیدا بود و مرد که هراسان به زیر ساختمان میدوید.

۸ نظر:

ناشناس گفت...

خطرناکی برای خودت ها. اصلا نمی اومد بهت

adaughterofpersia گفت...

I like this post

ناشناس گفت...

salam
jaleb bod.
hal kardam.
rastee chera sage (dog) hale be hale mishod?

movafagh basheed.

ناشناس گفت...

salam
jaleb bod.
hal kardam.
rastee chera sage (dog) hale be hale mishod?

movafagh basheed.
..................

farbod...كرانه گمنام

ناشناس گفت...

جالب بود
موفق باشی

ناشناس گفت...

آج
را ببین
متشکرم

ناشناس گفت...

خودم فکر کردم که لابد لنگ و پاچه من خیلی به سوسکها حال میدهد که رفیقش را هم با خودش آن تو برده است
was very intresting man.
love it

ناشناس گفت...

یکروز یک بابای دارت دستش گرفته بوده به سمت یک سیب نشانه میگرفته و پرتاب میکرده، هربار که دارت به هدف نمیخورده با عصبانیت میگفته ، اه ریدم توش، خورد پهلوش! یه آخونده از اونجا رد میشده میره پیش این جوان میگه پسر جان عزیزم، نور دو عینم، این حرف رو نزن زشته وسط خیابون، خوار مادر مردم از اینجا رد میشن! بجایش بگو متاسفانه در نشانه گیری من اشکالی پیش اومد لکن دارت به هدف نخورد، طرف بر میگرده میگه خفه شو مادر سگ آخه به تو چه تو کار مردم دخالت میکنی؟! آخوند دل شکسته رو به آسمان میکنه و میگه خداوندا این احمق رو من اومدم نصیحت کنم حالیش نشد، خودت یا هدایتش کن یا بکشش! ناگهان از آسمان صاعقه ای پدید میاد و به آخوند میخوره و آخوند به فاک میره، از آسمان صدای ملکوتی ای میاد که ، اه ریدم توش، خورد پهلوش!