*_*

به خواب زمستانی فرو رفته، خرس، یه خرس قطبی، یه خرس قطبی واقعی. باد موهای سفیدش رو این ور و اون ور میکرد.

جورج اسلحه رو از اسلیم گرفت. بدون سر و صدا جلو رفت.
"لنی!"
یه هیکل گنده از توی آب، از پشت علفها بیرون اومد. پاشد وایستاد.
" جورج! میخوای دعوام کنی؟ نمیخواستم سگه رو بکشم. به خدا"
جورج پشت پاشو یه کم خاروند.
"نه لنی. دعوات نمیکنم"
" نمیخواستم بکشمش. اون دستمو گاز گرفت، منم واسه تنبیهش زدم تو سرش. دیگه چشاشو باز نکرد."
"لنی! اون فقط یه توله بود. بیخیال"
صداهایی از دور نزدیک میشدن. انگار چن نفر به اون سمت میومدن.
"جورجی. واسم از مزرعه بگو. خرگوشا"
"یه ماه که کار کنیم، یه مزرعه میتونیم بخریم. کندی هم 300 دلار بهمون میده. بعدش یه مزرعه میخریم. توش جو میکاریم. آخر تابستون جوارو میکنیم تو کیسه. شاید یه گاوم بخریم."
"از برکت زمین زندگی میکنیم. خرگوشم نیگه میداریم جو. خرگوشا رو من نیگه میدارم. خرگوشای سفید. خرگوشای سفید و قهوه ای"
"آره لنی. خرگوشم نیگه میداریم. دیگه کسی اربابمون نیس. آدم خودمونیم"
جورج همه اینا رو انگار که از بر کرده باشه میگف. لنی هنوز توی آب وایستاده بود. از آستیناش آب میچکید.
"لنی! لنیه دردسر ساز. کاش دختره رو نکشته بودی. میدونستم آخرش کارو خراب میکنه. کاش تو نبودی. اونوقت یه ماه کار میکردم 50 دلار در میاوردم. بعدش میرفتم یه شب تا صبح همه شو تو جنده خونه خرج میکردم. دوباره از اول ..."
"جورجی مهم اینه که ما همو داریم. اینجوری تنها نیستیم. مثه بقیه نیستیم. اگه یه باکیمون بشه یکی هس کخ نیگرانمون باشه"
صداها نزدیکتر میشدن. چن نفر به این سمت میومدن. صدای خش خش پاهاشون روی علفا...
"جورجی واسه م از اون مزرعه هه بگو ..."
"ولم کن لنی، خودت که همه شو از بری . کاش خنگ نبودی"
لنی هیکل مثله خرسشو تکونی داد.
"بگو جورج. دوس دارم برام بگی مثله اونروزا"
"خیله خب. اونور رودخونه رو نگاه کن. مزرعه اونجاس"
لنی برگشت و اونورو نگاه کرد. چیزی نبود. یه بیشه، بعدش چن تا تپه. توی تپه ها یه سری غار بودش.
" چیزی نمیبینم جورج، کجا رو میگی"
"اون ور. خوب نگاه کن لنی. (صداش میلرزید، عصبی شده بود) بر نگرد. اونورو نگاه کن. مزرعه اونجاس. میبینی؟ (لنی به علامت تایید سری تکون میده). جو میکاریم. شاید یه گاوم بگیریم. روزای یه شنبه هم یه مرغ یا خوک سر میبریم. از برکت زمین زندگی میکنیم."
دستای جورج میلرزید. به زحمت اسلحه رو در اورد.
" به رویامون میرسیم. چون همو داریم. خب من یه کم خنگم ولی زورم زیاده. تاازه، تو حواست بم هس"
"آره لنی، خرگوشا رو تو نیگه میداری. میتونی نازشونم بکنی، اونا مثه موشا و توله سگا زود نمیمیرن جورج"
بدن لنی از فرط هیجان و شاید هم سرما به لرز افتاده بود. جورج به زحمت تفنگو بالا آورده بود. صدای پاها خیلی نزدیک شده بود. لنی از برکت زمین، از خرگوشا، از مزرعه شون، از باهم بودنشون، از روزای یه شنبه، از یونجه ها، از دوستیشون حرف میزد. نشونه گیری واسه ش سخت شده بود. یاد حرف کروکس افتاد که گف اگه پشت گردن سگه رو بزنه اصن دردش نمیات. به زحمت نشونه گرفت.
"جورجی!"
و زد.
رویا بر باد رفت ...

۳ نظر:

ناشناس گفت...

یادش بخیر، دوسال پیش کتابشو خونده بودم، شاهکاره

Atorpat گفت...

من پس چرا خرابم انقدر؟ آخرش که کتاب رو تموم کردم اصلا احساس خوبی نداشتم. یعنی اولش فکر کردم این اون کتاب معروفه نیست. اصلا به نظرم شاهکار نمی‌اومد.

ناشناس گفت...

رویاهه رفت یه جایی تو ذهن من، خوردمش. با منه! زندگی کردمش!