یک روز عصر در حال و هوای قبل از عید


حال و هوای قبل از عید. برای من این اواخر دیدن هوار تا ادم بود که میرند به مراکز خرید توی هم میلولند تا خرید عید بکنند. بعد ترافیک وحشتناک آریا شهر و من که حالم از این همه آدم به هم میخورد. و حالا که تازه میبینم این مصرف گرایی چه وحشتناک لذتهای ما رو تحت سلطه خودش داشت. 
حالا دم دمای غروب نشسته م اینجا توی این اتاق بیست متری با این پسری که روی تخت نشسته با آی پدش ور میره و فین فین میکنه. اومدم سفر عید. سفر نیست اما. گریزه به فضایی آرامتر که خبری هم توش نباشد تا کتاب بخونم و فکوس بشم. و این از اون جنس سفرهاست که تازه کشفشون کردم. که به قصد هیجان و گشت و گزار نیستند بلکه برای سکونند و عمیق شدن توی فضا. مخصوصا این شهر بن که هیچ چیز جالبی نداره و همین خیابونهایی که از شدت آرامش دارند خفه میشند، مجالی میدند برای فرو رفتن و تصفیه کردن خودم.
پس این عید جنس متفاوتی داره برای من. یک مرخصی ده روزه که گرفتم و سفر به شهر ملال آوری که در واقع چیز جدیدی نداره و قبلا شیش ماه توش زندگی کردم. و برای دیدن آدمهایی که از قبل میشناسم و صحبت به زبون مادری. اما این انتخاب یک وضعیت ملالت بار نیست. بر عکس یک فراره. فرار از زندگی ای که در اون هر روز با آدمهای جدید روبرو میشی و چندین وضعیت و برنامه مهیج روبروت هست تا جایی که تو رو توی خودش میکشه و دفرمه میکنه. انفجاری از ایده ها و نشانه های جدید. و صحبت کردن به زبانهایی که در واقع اونقدر توش خوب نیستی که بتونی عمیق تر بشی. و جستجو کردن تنهایی و کنار گذاشتن آدمها از روی قصد برای فراهم کردن فضایی برای تنفس هوای تازه.
حالا که این جا اومدم نمیتونم بگم که کاملا از فضای سابق کنده شدم. بر عکس اون فضا پشت سر من کش اومده و دنباله هاش رو به اینجا رسونده. دوستی که میخاد دوچرخم رو استفاده کنه و باید با همخونه ایم هماهنگ کنم که کلید رو برداره. و دو نفر دیگه که از برلین دارند میان اینجا برای دیدن مراسم سال نو ما. و دغدغه ی پیدا کردن جا و مکان براشون. 
میتونستم تصمیم به یک غرق شدن کامل بگیرم. یعنی برای این ده روز کاملا دیسکانکت کنم خودم رو از اون فضای قبلی. اما این کار رو نکردم. هیچ چیز انقدر روشن و شفاف نیست تا بشه چنین تصمیم قاطعی گرفت. شاید هم میترسیدم. از پرت کردن خودم در وضعیتی که چندان هم ناشناخته نیست. این خلا و معلق بودنی که مدتها مایه ی عذاب هر روزم بود. چون تنها بودم و ارتباط منظمی با فضای خارج از خودم نداشتم. و مدت طولانی زندانی این وضعیت بودم بدون اینکه راه برون رفتی پیدا کنم براش. پس وضعیت ناراحت کننده ای بود و در واقع کشنده بود. مثل یک عصر جمعه ی خونبار که ماه ها طول بکشه و تو رو زیر فشار خودش له کنه.
حالا اما به طور خود خواسته باز به این فضا قدم گذاشتم. به طور کنترل شده اما. مثل کسی که روزه میگیره و میدونه که بعد از غروب غذای لذیذش آماده خواهد بود. یک وضعیت که به طور مصنوعی ایجاد شده و امید میره که نتایج حقیقی داشته باشه. باید بگم که دلم برای این فضا تنگ شده بود. مثل یک زندانی که دلش برای سلولش تنگ میشه. شاید بشه یک رگه هایی از خود آزاری رو در وضعیت فعلیم ردیابی کرد. این وضعیت چیزی هست که من میتونم به راحتی خودم رو در چارچوبش تعریف کنم. برعکس وضعیت جدیدم که اگرچه با معیارهای معمول سراپا بهتر از وضعیت سابق هست. اما اونقدر برام جدیده که نمیتونم خودم رو توش تعریف کنم و همین خسته م میکنه. نفسم رو تنگ میکنه و گاهی دوست دارم که از همه چیز وضعیت جدید کناره بگیرم و به وضعیت سابق برگردم. درست مثل زنی در داستان صادق هدایت که از شوهرش کتک میخورد. یک روز شوهرش ول کرد و رفت. شروع کرد به دنبال شوهرش گشتن و دلش برای کتکهای اون مرد بیش از همه تنگ میشد. چرا که گاهی وقتها، این درده که وضعیت ما رو تعریف میکنه. اگر بعد از مدت طولانی درد برطرف بشه و به جاش شادی بیاد، شاید در ظاهر همه چیز بهتر باشه. ولی در باطن یک جای خالی برای اون درد میمونه که باعث میشه نتونیم خودمون رو تعریف کنیم. مثل فیلم رستگاری در شاوشنگ. وقتی که اون پیرمرد بعد از 40 سال از زندان آزاد میشه و متوجه میشه که بیرون از زندان هیچ هویتی نداره. و هویتش در دستگاه نشانه های زندان تعریف میشه. و خودشو میکشه.
آیا این کار من موفق بوده؟ آیا اومدن به این فضا باعث شده که فکوس بیشتری پیدا کنم و عمیق تر بشم؟ جواب مثبته. همین متنی که الان در حال نوشتنش هستم نشون میده که چیزی در اون پشت مشتها عوض شده. چرا که مدتهاست چیزی ننوشتم.
پس از این پس گاهی به سمت وضعیت خالی فرار میکنم. کنش لزوما امری قوی برای دادن فرمی مشخص یا ایده آل به فضا نیست. بلکه میتونه شامل خالی کردن و ایجاد خلا در فضا هم باشه، تا راه رو برای زاده شدن هزاران امکان جدید باز کنه.

هیچ نظری موجود نیست: