امشب داشتم وسایلم را که آوردم برلین مرتب میکردم. لابلای همه ی خرت و پرت ها یک گل سرخ خشک شده، یک غنچه ی کوچک را دیدم که من را برد به سالها پیش. وقتی که با م دوست بودم و او یک روز برایم این غنچه خشک شده را به همراه طره ای از موهایش و یک فنجان شیشه ای کوچک که رویش نقاشی کرده بود را آورده بود.

روزی که داشتم وسایلم را میپیچیدم توی ایران وضعیتی پیش آمد که مجبور شدم همه چیزم را بریزم دور. فقط به اندازه ی دو تا چمدانی که با خودم آوردم اینجا میتوانستم چیز بردارم. این طور بود که تمام یادگاری ها و ریشه هایم را تک تک برداشتم، نگاه کردم و انداختم دور. رهایش کردم و معلق شدم در یک فضایی که نه جاذبه ای داشت و نه دافعه ای. از تمام چیزهایی که از م داشتم این غنچه ی گل و همان طره ی مویش را برداشتم با خودم آوردم این طرف دنیا، که این ها انگار یک معصومیت و پاکی را یدک میکشند از زمانی دور. زمانی که م با تمام افکار خودش و همه ی فانتزی ها و دنیای خودش نشست یک روز و این ها را برای من درست کرد.

امروز که دوباره این غنچه را دیدم اما کاملا پرپر شده و شکسته بود. دیدم دیگر فایده ای ندارد که نگهش دارم. آن را هم انداختم دور،

و معصومیتی که بر باد رفت...

هیچ نظری موجود نیست: