۲۱ نوامبر
حالا نشستم روی تختم و تصمیم گرفتم که بالاخره لپتاپ را بردارم و بنویسم. تازه بیدار شدم و هوا روشن شده. دیشب فکر کنم ده ساعتی خوابیدم. یک عود روشن کردم و بوی کمابیش خوبی فضا را پر کرده.
باید با آدمهای اینجا ارتباط بگیرم. با چند تا از بچههای ایرانی ارتباط دارم ولی دوست دارم که با بقیه هم ارتباط بگیرم. اگرچه درواقع آدمها زیاد فرقی ندارد که کجا بزرگ شده باشند. فرهنگ آمریکایی شده در همه جای دنیا وجود دارد و دلیل اینکه حرف همه ی این آدمها را راحت میشود فهمید هم همین است و اینکه جامعه انسانی هرجا که باشد فرم کمابیش یکسانی را اختیار میکند.
پریروز سر کلاس با یک پسر افغان به اسم حسین آشنا شدم. بعد از کلاس با هم سوار اتوبوس شدیم و بحث به وضعیت افغانستان کشیده شد. خیلی دوست داشتم که وضعیت واقعی آنجا را از زبان یک نفر که آن جغرافیا را خودش تجربه کرده بشنوم، و نه از زبان رسانهها و اخبار. اینطور شد که بحث به درازا کشید و من را به خانهشان دعوت کرد. آنجا چند نفر دیگر از دوستان افغان حسین هم بودند و باید بگویم که واقعاً آدمهای مهماننوازی بودند و من خیلی از بودن در جمعشان لذت بردم. آنجا خیلی درباره ی وضعیت کشورهامان حرف زدیم، و پی به تاریخ کشوری بردم که درگیریهای قومی آن را به ویرانی کشانده است. کشوری که محل مداخله ی کشورهای بیگانهای مثل پاکستان، امارات، عربستان و آمریکاست و تنها کسی که در آنجا ضرر میکند مردمی هستند که هزینه ی جنگ را با خون خود میپردازند. کشوری که بالکل توسط پاکستان استثمار شده. هرچه تولید میکند از طریق پاکستان به فروش میرسد. طالبانی که نیروهایش در میان مردم زندگی میکنند و کسی هم اگر بشناسدشان جرأت نمیکند که آنها را لو بدهد چرا که نمیخواهد با سر بریده اش مواجه بشود. همین کشور حالا تبدیل به باطلاقی مثل ویتنام برای آمریکا شده و نمیتواند جنگ را به پایان برساند. دوستان من نسبت به آینده ی کشورشان امیدوار بودند و فکر میکردند که تغییراتی که در این چند ساله اتفاق افتاده حرکت به سمت خوبی را برای این کشور رقم میزند و من فکر میکردم که کی ما، آدمهای خاورمیانه، خواهیم توانست همگی دور هم بنشینیم و دربارهی سرنوشت ملتمان حرف بزنیم. ملتهایی که به غایت در شرایط مشابهی رشد میکنند. فقط زیر آفتاب بنشینیم و حرف بزنیم، از آینده و چیزی که میتواند باشد. بدون ترس و بدون نفرت.
بعدش دیگر ساعت یازده شب شده بود و باید برمیگشتم. دوستانم از طریق اینترنت گفتند که بهتر است با مترو بروم مرکز شهر و از آنجا با اتوبوس بیایم خانه. اما من نتوانستم بموقع مترو را پیدا کنم و این شد که با اتوبوس آمدم مرکز شهر. بعدش فهمیدم که دیگر اتوبوس نیست و در مخمصه گیر افتادم. آنجا یک پسری به من گفت که میتوانم با اتوبوس شب برگردم که البته مسیرش فرق دارد با اتوبوس های عادی و بعدش سر صحبتم با پسره باز شد. متوجه شدم که پسر ترکی است که از کودکی در آلمان بوده و حالا داشت زبان و ادبیات ژاپن و کره را میخواند و دوست داشت که بعدش برود آنجا زندگی کند. فرهنگ و زندگی آنجایی ها را دوست داشت و این حرفها و بعدش که باز حرف زدیم تصمیم گرفتم که بروم در مرکز زبان و ادبیات خاور میانه ی دانشگاه و آنجا ببینم میتوانم کسی را پیدا کنم که به من آلمانی یاد بدهد و من به او فارسی بیاموزم یا نه.
بعدش او رفت و من منتظر اتوبوس شب شدم. اتوبوس شب آمد و برخلاف انتظارم خیلی شلوغ و پر بود و همینطور که میرفت هم آدمها باز سوار میشدند که البته خیلیشان مست بودند و معلوم بود که از پارتی برمیگردند. من قبلاً روی نقشه یک ایستگاه را انتخاب کرده بودم که آنجا پیاده شود و فکر میکردم که آن ایستگاه خیلی به خانهمان نزدیک باشد و بتوانم پیاده برگردم خانه از آنجا. اما وقتی که اتوبوس به ایستگاه رسید دیدم که کلاً برایم نا آشناست و ترجیح دادم که آنوقت شب از آن ایستگاه پیاده نشوم. پس همینطور در اتوبوس ماندم و اتوبوس کمکم خالی میشد. بعد از مدتی دو دسته از جوانها سوار اتوبوس شدند که مست مست بودند و با هم آواز میخواندند. البته باید بین آواز خواندن و فریاد زدن با تمام وجود تفاوت قایل شد به نظر من. یک دسته سر اتوبوس نشسته بودند و اکثرن پسر بودند و دسته ی دیگر در ته اتوبوس بودند و بیشتر دختر بودند. گاهگاهی هم با هم همخوانی میکردند. و من همینطور توی خودم فرو میرفتم از فکر چیزهای خیلی سادهای که میتوانستیم در ایران داشته باشیم ولی نداشتیم. و هروقت که از پارتی برمیگشتیم باید با ترس و لرز تا خانه میآمدیم مبادا که کسی گیر بدهد، یا اگر دختری در بینمان هست گشت بگیردمان. و مسیرهای کم خطرتر را قبل از برگشتن با دوستانمان انتخاب میکردیم و از این حرفها.
بعد متوجه شدم که اتوبوس دور زده و مسیر رفته را دارد برمیگردد. تصمیم گرفتم که حوالی خانه پیاده شوم و پیاده به خانه برگردم. اینجا شنیده بودم که تاکسی خیلی خیلی گران هست و کلن فکر تاکسی را از سرم بیرون کردم. اینطور شد که یکی از ایستگاهها پیاده شدم و همینطور حسی یک سرپایینی را به سمت پایین حرکت کردم. اما وقتی که به پایین سرپایینی رسیدم با بررسی بیشتر فهمیدم که دقیقاً در جهت برعکس حرکت کردهام و الان ۹ ایستگاه تا خانهمان باید پیاده برگردم که در آن سربالایی واقعاً کار شاقی بود و مضاف بر آن اینکه الان ساعت تقریباً ۲ شب بود و مقداری هم احساس ناامنی میکردم. دیگر هرچی فکر کردم دیدم تنها راه این است که همانجا کنار خیابان وایستم و از یکی از ماشینهایی که رد میشوند بخواهد که مرامی من را تا یکجایی ببرند. اینطور شد که آمدم کنار خیابان و ۳۰ ثانیه بیشتر نگذشته بود که یک تاکسی دم پایم ایستاد. حالا من نمیدانم آنجا که هر پنج دقیقه یک ماشین هم پر نمیزد این تاکسی از کجا پیدایش شد، چون خانه ما کلن در آخر دنیاست و اینجا بیشتر درخت هست تا آدم. البته این بن کلن شهر نسبتاً کوچکی هست یعنی از خانه ما که آخر دنیاست تا مرکز شهر با اتوبوس فقط نیم ساعت راه هست در حالی که در تهران یکبار من آخر شب ماشین دستم بود و میخواستم از خانه خودمان که در وسط شهر بود به جایی در نزدیکیهای شمال شهر بروم و خیلی هم سریع میرفتم ولی فکر کنم یکساعتی راحت طول کشید. بگذریم. این تاکسی آمد صاف جلوی پایم ایستاد و من رفتم سوار شدم. بهش گفتم کجا میخواهم بروم. رانندهه خیلی کم انگلیسی بلد بود ولی تقریباً میفهمید من چی میگم. یک آقای مسافری هم در صندلی عقب نشسته بود که گیر داده بود به من میخواست باهام حرف بزند. هی میگفت که چند تا همکلاسی ایرانی داشته و این حرفها. خلاصه رانندهه هی به من میگفت که ایم ارلنبوش (خانه مان) کجا است و من هم میگفتم که نمیدانم و فکر کنم کمی بالاتر باشد. آخرش آدرس را روی دستگاه جی پی اسی که داشت زد و مسیر را پیدا کرد. البته ۵ دقیقه هم سوار ماشین نبودم ولی در نهایت مجبور شدم که ۵ یورو سلفیده شوم.
به خانه آمدم و خوابیدم.
حالا نشستم روی تختم و تصمیم گرفتم که بالاخره لپتاپ را بردارم و بنویسم. تازه بیدار شدم و هوا روشن شده. دیشب فکر کنم ده ساعتی خوابیدم. یک عود روشن کردم و بوی کمابیش خوبی فضا را پر کرده.
باید با آدمهای اینجا ارتباط بگیرم. با چند تا از بچههای ایرانی ارتباط دارم ولی دوست دارم که با بقیه هم ارتباط بگیرم. اگرچه درواقع آدمها زیاد فرقی ندارد که کجا بزرگ شده باشند. فرهنگ آمریکایی شده در همه جای دنیا وجود دارد و دلیل اینکه حرف همه ی این آدمها را راحت میشود فهمید هم همین است و اینکه جامعه انسانی هرجا که باشد فرم کمابیش یکسانی را اختیار میکند.
پریروز سر کلاس با یک پسر افغان به اسم حسین آشنا شدم. بعد از کلاس با هم سوار اتوبوس شدیم و بحث به وضعیت افغانستان کشیده شد. خیلی دوست داشتم که وضعیت واقعی آنجا را از زبان یک نفر که آن جغرافیا را خودش تجربه کرده بشنوم، و نه از زبان رسانهها و اخبار. اینطور شد که بحث به درازا کشید و من را به خانهشان دعوت کرد. آنجا چند نفر دیگر از دوستان افغان حسین هم بودند و باید بگویم که واقعاً آدمهای مهماننوازی بودند و من خیلی از بودن در جمعشان لذت بردم. آنجا خیلی درباره ی وضعیت کشورهامان حرف زدیم، و پی به تاریخ کشوری بردم که درگیریهای قومی آن را به ویرانی کشانده است. کشوری که محل مداخله ی کشورهای بیگانهای مثل پاکستان، امارات، عربستان و آمریکاست و تنها کسی که در آنجا ضرر میکند مردمی هستند که هزینه ی جنگ را با خون خود میپردازند. کشوری که بالکل توسط پاکستان استثمار شده. هرچه تولید میکند از طریق پاکستان به فروش میرسد. طالبانی که نیروهایش در میان مردم زندگی میکنند و کسی هم اگر بشناسدشان جرأت نمیکند که آنها را لو بدهد چرا که نمیخواهد با سر بریده اش مواجه بشود. همین کشور حالا تبدیل به باطلاقی مثل ویتنام برای آمریکا شده و نمیتواند جنگ را به پایان برساند. دوستان من نسبت به آینده ی کشورشان امیدوار بودند و فکر میکردند که تغییراتی که در این چند ساله اتفاق افتاده حرکت به سمت خوبی را برای این کشور رقم میزند و من فکر میکردم که کی ما، آدمهای خاورمیانه، خواهیم توانست همگی دور هم بنشینیم و دربارهی سرنوشت ملتمان حرف بزنیم. ملتهایی که به غایت در شرایط مشابهی رشد میکنند. فقط زیر آفتاب بنشینیم و حرف بزنیم، از آینده و چیزی که میتواند باشد. بدون ترس و بدون نفرت.
بعدش دیگر ساعت یازده شب شده بود و باید برمیگشتم. دوستانم از طریق اینترنت گفتند که بهتر است با مترو بروم مرکز شهر و از آنجا با اتوبوس بیایم خانه. اما من نتوانستم بموقع مترو را پیدا کنم و این شد که با اتوبوس آمدم مرکز شهر. بعدش فهمیدم که دیگر اتوبوس نیست و در مخمصه گیر افتادم. آنجا یک پسری به من گفت که میتوانم با اتوبوس شب برگردم که البته مسیرش فرق دارد با اتوبوس های عادی و بعدش سر صحبتم با پسره باز شد. متوجه شدم که پسر ترکی است که از کودکی در آلمان بوده و حالا داشت زبان و ادبیات ژاپن و کره را میخواند و دوست داشت که بعدش برود آنجا زندگی کند. فرهنگ و زندگی آنجایی ها را دوست داشت و این حرفها و بعدش که باز حرف زدیم تصمیم گرفتم که بروم در مرکز زبان و ادبیات خاور میانه ی دانشگاه و آنجا ببینم میتوانم کسی را پیدا کنم که به من آلمانی یاد بدهد و من به او فارسی بیاموزم یا نه.
بعدش او رفت و من منتظر اتوبوس شب شدم. اتوبوس شب آمد و برخلاف انتظارم خیلی شلوغ و پر بود و همینطور که میرفت هم آدمها باز سوار میشدند که البته خیلیشان مست بودند و معلوم بود که از پارتی برمیگردند. من قبلاً روی نقشه یک ایستگاه را انتخاب کرده بودم که آنجا پیاده شود و فکر میکردم که آن ایستگاه خیلی به خانهمان نزدیک باشد و بتوانم پیاده برگردم خانه از آنجا. اما وقتی که اتوبوس به ایستگاه رسید دیدم که کلاً برایم نا آشناست و ترجیح دادم که آنوقت شب از آن ایستگاه پیاده نشوم. پس همینطور در اتوبوس ماندم و اتوبوس کمکم خالی میشد. بعد از مدتی دو دسته از جوانها سوار اتوبوس شدند که مست مست بودند و با هم آواز میخواندند. البته باید بین آواز خواندن و فریاد زدن با تمام وجود تفاوت قایل شد به نظر من. یک دسته سر اتوبوس نشسته بودند و اکثرن پسر بودند و دسته ی دیگر در ته اتوبوس بودند و بیشتر دختر بودند. گاهگاهی هم با هم همخوانی میکردند. و من همینطور توی خودم فرو میرفتم از فکر چیزهای خیلی سادهای که میتوانستیم در ایران داشته باشیم ولی نداشتیم. و هروقت که از پارتی برمیگشتیم باید با ترس و لرز تا خانه میآمدیم مبادا که کسی گیر بدهد، یا اگر دختری در بینمان هست گشت بگیردمان. و مسیرهای کم خطرتر را قبل از برگشتن با دوستانمان انتخاب میکردیم و از این حرفها.
بعد متوجه شدم که اتوبوس دور زده و مسیر رفته را دارد برمیگردد. تصمیم گرفتم که حوالی خانه پیاده شوم و پیاده به خانه برگردم. اینجا شنیده بودم که تاکسی خیلی خیلی گران هست و کلن فکر تاکسی را از سرم بیرون کردم. اینطور شد که یکی از ایستگاهها پیاده شدم و همینطور حسی یک سرپایینی را به سمت پایین حرکت کردم. اما وقتی که به پایین سرپایینی رسیدم با بررسی بیشتر فهمیدم که دقیقاً در جهت برعکس حرکت کردهام و الان ۹ ایستگاه تا خانهمان باید پیاده برگردم که در آن سربالایی واقعاً کار شاقی بود و مضاف بر آن اینکه الان ساعت تقریباً ۲ شب بود و مقداری هم احساس ناامنی میکردم. دیگر هرچی فکر کردم دیدم تنها راه این است که همانجا کنار خیابان وایستم و از یکی از ماشینهایی که رد میشوند بخواهد که مرامی من را تا یکجایی ببرند. اینطور شد که آمدم کنار خیابان و ۳۰ ثانیه بیشتر نگذشته بود که یک تاکسی دم پایم ایستاد. حالا من نمیدانم آنجا که هر پنج دقیقه یک ماشین هم پر نمیزد این تاکسی از کجا پیدایش شد، چون خانه ما کلن در آخر دنیاست و اینجا بیشتر درخت هست تا آدم. البته این بن کلن شهر نسبتاً کوچکی هست یعنی از خانه ما که آخر دنیاست تا مرکز شهر با اتوبوس فقط نیم ساعت راه هست در حالی که در تهران یکبار من آخر شب ماشین دستم بود و میخواستم از خانه خودمان که در وسط شهر بود به جایی در نزدیکیهای شمال شهر بروم و خیلی هم سریع میرفتم ولی فکر کنم یکساعتی راحت طول کشید. بگذریم. این تاکسی آمد صاف جلوی پایم ایستاد و من رفتم سوار شدم. بهش گفتم کجا میخواهم بروم. رانندهه خیلی کم انگلیسی بلد بود ولی تقریباً میفهمید من چی میگم. یک آقای مسافری هم در صندلی عقب نشسته بود که گیر داده بود به من میخواست باهام حرف بزند. هی میگفت که چند تا همکلاسی ایرانی داشته و این حرفها. خلاصه رانندهه هی به من میگفت که ایم ارلنبوش (خانه مان) کجا است و من هم میگفتم که نمیدانم و فکر کنم کمی بالاتر باشد. آخرش آدرس را روی دستگاه جی پی اسی که داشت زد و مسیر را پیدا کرد. البته ۵ دقیقه هم سوار ماشین نبودم ولی در نهایت مجبور شدم که ۵ یورو سلفیده شوم.
به خانه آمدم و خوابیدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر