کتاب سر هیدرا - کارلوس فوئنتس

خیلی عجیب. میکشدت توی خودش. اول که میخوندم یاد Lost افتادم با این رشته‌های روایی که باز میکنه و بسته نمیشند. اما این خیلی پرعمق تر و پرکشش تره. شاید چون خوندنیه به جای دیدنی، عمیقتره ولی واقعا ترجیحش میدم. دست روی مسایل اساسی میگذاره که اتفاقا برای من خیلی ملموسند. مثل مساله‌ی جنگ. مساله‌ی اعراب و اسراییل و فلسطین. و از زاویه‌ای بازش میکنه که خیلی تازگی داره برات. اصلا این مساله‌ی جنگ چیز عجیبیه. هر دو طرف فکر میکنند که بر حقند و برای همین هم میکشند. هر طرف از چیزی دفاع میکنه و هر کسی توجیحات خودش رو داره. و نمیشه هم که بشینند روبروی هم و در این مورد حرف بزنند. از اون طرف دستگاه‌های حکومتی هستند که با ساختارهای ایدئولوژیک و یا قدرتی خودشون آدمها رو بی‌اختیار به میدان نبرد میکشند و روی مین میبرند. اینه که فکر کردن به مساله‌ی جنگ رو برام خیلی پرکشش میکنه. اینکه آدم کشی که در صحن جامعه جزو بدترین کارهای ممکن هست طی چه فرایندی تبدیل به یک امر اخلاقی میشه. و این امر اخلاقی نه تنها در سطح قانونی و عرفی خودش، بلکه در درونی‌ترین لایه‌های ذهنی سربازهایی هم که درگیر این موضوع هستند خودش رو جا کرده. اون سرباز توی میدان جنگ با رغبت، لذت و اشتیاق آدم‌ها رو میکشه اما فرداش که وارد صحن جامعه میشه یکهو تمام اون رغبت از بین میره و آدم کشی تبدیل به یک امر ضد اخلاقی میشه.
این خیلی مرتبط میشه با مفاهیمی که کاملا ساخته‌ی ذهن ایدئولوژیک حکومتهاست. این تقسیم آدمها به خودی و غیر خودی. و این که خودیها باید حفظ بشند و غیر خودیهای حذف. این ناسیونالیسمی که مدام تبلیغ میشه. اینکه آدمهایی که بین این خط تا اون خط بدنیا اومدند خوبند و بقیه بد. در حالی که واقعا فرقی نداره. و واقعا از واپس‌گرایانه‌ترین موضوعات ممکنه. جایی که صحبت از انسان جهان وطنی در حد کفر تلقی میشه.
فوئنتس در این کتاب روی خیلی از این مسایل به طرز نامحسوسی دست میگذاره و این روایت پر حادثه‌ش رو با کشش بیشتری همراه میکنه. و این مجبورت میکنه که گاهی کتاب رو ببندی و به چیزی که خوندی واقعا فکر کنی. در نیمه‌ی اول کتاب کاملا درباره‌ی ریشه‌های بوجود آمدن اسراییل حرف میزنه و بعد دختری رو تصویر میکنه که شاهد شکنجه‌ی یهودیها در دستان نازیها بوده و حالا برای جبران تمام این بدبختیهایی که دیده به اسراییل سفر کرده. در مدرسه‌ای درس میده که یک معلم فلسطینی هم هست:
"با هم دوست شدیم. یک روز غروب، قدم زنان با هم تا تپه‌ای بالا رفتیم. آنجا، جمیل از من پرسید: <چند نفر میتوانند، مثل من و تو، این جا بایستند، به این خاک نگاه کنند و بگویند این سرزمین من است؟> آن شب، با هم خوابیدیم. رابطه با جمیل همه‌ی مرزهای زندگی من را از بین برد. دیگر آن دختر یهودی آلمانی، که عذاب کشید، سالهای زیادی از عمرش در مکزیک به تبعید گذشت، و بعد سر از اسراییل در آورد و شهروند این کشور شد، نبودم. در کنار جمیل، یکی از ساکنان سرزمینی شدم که بر خاکش قدم میگذاشتم، و همه‌ی تضادها، نبردها، رویاها، خرمن‌های پربار و میوه‌های تلخش را قبول کردم و از خودم دانستم. فلسطین را آن طور که بود دیدم، سرزمینی که فقط میتوانست مال همه باشد، محال بود مال کسی نباشد یا به یک عده‌ی محدود تعلق پیدا بکند..."

و تمام این ها در مکزیک اتفاق می‌افته. یک رمان عجیب و غریب که فقط گاهی پنجره‌ای به این موضوع باز میکنه و با این حال تمام کشش و پیچ و تاب موضوع جنگ رو جذب خودش میکنه. بدون اینکه مستقیما چیزی در این مورد بگه

هیچ نظری موجود نیست: