کتاب بیگانه، آلبر کامو

خوندن و تموم کردنش راحت نیست. چیزی که به جلو میکشد درک این موجود ناشناخته و وازده، مورسو، است. و اینکه در نهایت تو را در مقام قاضی قرارت میدهد. که باید مجازات شود این آدم یا نه. از طرفی توی خواننده میدانی که از قصد نکشته و اینکه آدم سنگدلی نیست. و از طرف دیگر کشته و ابراز پشیمانی هم نمیکند.
آن قدیمها در همینجا درباره ی این کتاب نوشته بودم که مورسو باید کشته شود. برای حفظ تعادل اجتماعی. چیزی به اسم عدالت بی‌معنی است. تنها چیزی که داریم تلاش جامعه برای حفظ بقای خودش است. جامعه به عنوان یک نهاد مسلط بر افرادش. بدون آنکه تلاش چندانی برای شناخت و درک تک تک آنها داشته باشد، ارابه‌اش را از روی اجساد مردگان عبور میدهد.
کامو در مقدمه میگوید:
"قهرمان کتاب محکوم میشود زیرا در بازی همگانی شرکت نمیکند. بدین معنی او با جامعه‌ای که در آن میزید بیگانه است. در حاشیه، در کناره‌ی زندگی خصوصی، منزوی و لذت‌جویانه پرسه میزند. ... اگر آدم از خودش بپرسد که مورسو از چه باره در بازی همگانی شرکت نمیکند، پاسخش ساده است: مورسو از دروغ گفتن سرباز میزند. دروغ گفتن نه تنها آن است چیزی را که راست نیست بگوییم. بلکه همچنین، و بویژه، آن است که چیزی را راست‌تر از آنچه هست بگوییم."

و مورسو در جایی از کتاب میگوید:
" او حالم را نمیفهمید و کمی از من لجش گرفته بود. دلم میخواست مطمئنش کنم که من مثل همه‌ی مردمم، کاملا مثل همه‌ی مردم. اما همه‌ی اینها بواقع فایده‌ی چندانی نداشت و از سر تنبلی ول کردم."

----
ساخت داستانی: کاملا ساده و خطی. در پی این نیست که با ایجاد نقاط عطف عجیب و غریب به هیجان بیندازدت. بیشتر از تو میخواهد که بخوانی و فکر کنی. گاهی حتی هم حسی تو را هم نمیخواهد و انگار میخواهد به تو بگوید که مورسو نه تنها با افراد جامعه خودش، بلکه با تو هم بیگانه است. برای همین نیازی نمیبیند خیلی جاها که توضیحی بدهد.

۱ نظر:

بهونه گفت...

سلام دوست عزیز
ممنون از حضور مهربونت
راستش مسئله ی فرد و جامعه واقعا مسئله ی سختی هست ، همیشه یا فرد فنا میشه یا جامعه ... و من به شخصه همیشه فکر میکنم من کی هستم که قضاوت کنم ؟ من چطور میتونم بگم چی درسته و چی غلط وقتی خودم پر از غلط هستم ؟