میگویند که در این دوره و زمانه انگار هنرمند خودش را بروز میدهد. من هنرمند یا من نویسنده دیگر کاری به مسایل جهانی ندارم انگار. در عوض آنها را توی خودم دنبال میکنم. من خودم را احساساتم را و جهان را آن طور که خودم ان را میبینم عرضه میکنم و دیگر آدمها اگر با خوانش من احساس نزدیکی کردند، با آن ارتباط برقرار میکنند. شاید همیشه همین طور بوده است در تاریخ، یعنی این نظمی باشد که در تمام طول تاریخ تکرار میشده. نمیدانم. ولی هرچیزی که هست الان این خوانش ها خیلی متنوغ شده اند.
حالا، اگر خوانشی که من ارایه میکنم از جهان منحصر به فرد نباشد چه؟ این میشود بخش بزرگی از وضع شعر معاصر ما شاید. خوانشی که خیلی از آدمها ارایه میکنند در شعرهایشان مثل هم هست. این وضع را توی عکاسی هم میبینم. وضعی که در آن من هنرمند کارم دقیقا این است که زندگیم را بیان کنم. زندگی ای که شاید چندان هم نکته ی خاصی توی آن نیست. راه میافتم توی مسیری که هر روز از خانه تا دانشگاه طی میکنم و سعی میکنم که سوژه ای برای عکاسی پیدا کنمو یا شعر مینویسم درباره ی منی که توی اتافم گیر کرده ام و به پنچره نگاه میکنم. و همه ی ۴ گوشه ی اتاقم دیگر برای نشستن تکراری شده. در جنین وضعی که خوانش من هنرمند از دنیای پیرامونم و از خودم منحصر به فرذ نیست، طبیعی است که من نمیتوانم سر بلند کنم. یعنی مخاطبها بین همه ی ما پخش میشوند و من شاید بیشتر تحت عنوان مثلا ژانری که در آن کار میکنم شناخته شوم. (هنر پاپ؟)
خب پس به این میرسیم که من باید خوانش منحصر به فرد خودم را از دنیا ارایه کنم. اولین چیزی که هست اینکه برای اینکه یک وضعیت را بتوانم بیان کنم، مثلا تنهایی، باید واقعا آن را با تمام وجودم چشیده باشم. همه میتوانند درباره ی تنهایی حرف بزنند ولی انگار حرف کسی بیشترین تاثیر را میگذارد که تجربه ی عمیق تری از تنهایی داشته باشد. یعنی انگار ما همیشه یک درجه ضعیف تر از تجربه ی واقعی خودمان میتوانیم پدیده ها را توصیف کنیم و شاید هم گیرنده ها ضعیف تر هستند. از این نظر شاید بتوان گفت که هنرمند یا نویسنده موجود بدبخت و زجر کشیده ای است. (فروغ؟)
و نکته دوم اینکه خوانش من در جهتش هم منحصر به فرد باشد. یعنی تجربه ای را بیان کنم که یک آدم معمولی در زندگیش نمیکند. آدمهایی را که توی زندگی یک نواختشان گیر کرده اند را برای چند لحظه قوه ی تخیلشان را تحریک کنیم. مثل کسی که عکس آبشار نیاگارا را به دیوار اتاقش میزند. این کاری هست که دقیقا خیلی وقت ها سینمای تجاری میکند. آدم را وارد یک دنیای فانتزی دوست داشتنی میکند.
در نهایت اینکه تنها چیزی که بحث بر سر آن اساسی هست همین موضوع وضعیت هنر در زمان فعلی است. اگر بپذیریم که ما ملاکی برای ارزیابی آثار هنری نداریم، هنرمندی موفق خواهد شد که بتواند با ارایه ی خوانش منحصر به فرد خود بیشترین ارتباط را با بینندگان خود برقرار کند. اگرچه در دنیای هنر چیزی به اسم ارضای شخصی هنرمند وجود دارد که شاید یک وجه تمایز آن با صنعت باشد. این هست که آدم را از غرق شدن حفظ میکتد.
حالا، اگر خوانشی که من ارایه میکنم از جهان منحصر به فرد نباشد چه؟ این میشود بخش بزرگی از وضع شعر معاصر ما شاید. خوانشی که خیلی از آدمها ارایه میکنند در شعرهایشان مثل هم هست. این وضع را توی عکاسی هم میبینم. وضعی که در آن من هنرمند کارم دقیقا این است که زندگیم را بیان کنم. زندگی ای که شاید چندان هم نکته ی خاصی توی آن نیست. راه میافتم توی مسیری که هر روز از خانه تا دانشگاه طی میکنم و سعی میکنم که سوژه ای برای عکاسی پیدا کنمو یا شعر مینویسم درباره ی منی که توی اتافم گیر کرده ام و به پنچره نگاه میکنم. و همه ی ۴ گوشه ی اتاقم دیگر برای نشستن تکراری شده. در جنین وضعی که خوانش من هنرمند از دنیای پیرامونم و از خودم منحصر به فرذ نیست، طبیعی است که من نمیتوانم سر بلند کنم. یعنی مخاطبها بین همه ی ما پخش میشوند و من شاید بیشتر تحت عنوان مثلا ژانری که در آن کار میکنم شناخته شوم. (هنر پاپ؟)
خب پس به این میرسیم که من باید خوانش منحصر به فرد خودم را از دنیا ارایه کنم. اولین چیزی که هست اینکه برای اینکه یک وضعیت را بتوانم بیان کنم، مثلا تنهایی، باید واقعا آن را با تمام وجودم چشیده باشم. همه میتوانند درباره ی تنهایی حرف بزنند ولی انگار حرف کسی بیشترین تاثیر را میگذارد که تجربه ی عمیق تری از تنهایی داشته باشد. یعنی انگار ما همیشه یک درجه ضعیف تر از تجربه ی واقعی خودمان میتوانیم پدیده ها را توصیف کنیم و شاید هم گیرنده ها ضعیف تر هستند. از این نظر شاید بتوان گفت که هنرمند یا نویسنده موجود بدبخت و زجر کشیده ای است. (فروغ؟)
و نکته دوم اینکه خوانش من در جهتش هم منحصر به فرد باشد. یعنی تجربه ای را بیان کنم که یک آدم معمولی در زندگیش نمیکند. آدمهایی را که توی زندگی یک نواختشان گیر کرده اند را برای چند لحظه قوه ی تخیلشان را تحریک کنیم. مثل کسی که عکس آبشار نیاگارا را به دیوار اتاقش میزند. این کاری هست که دقیقا خیلی وقت ها سینمای تجاری میکند. آدم را وارد یک دنیای فانتزی دوست داشتنی میکند.
در نهایت اینکه تنها چیزی که بحث بر سر آن اساسی هست همین موضوع وضعیت هنر در زمان فعلی است. اگر بپذیریم که ما ملاکی برای ارزیابی آثار هنری نداریم، هنرمندی موفق خواهد شد که بتواند با ارایه ی خوانش منحصر به فرد خود بیشترین ارتباط را با بینندگان خود برقرار کند. اگرچه در دنیای هنر چیزی به اسم ارضای شخصی هنرمند وجود دارد که شاید یک وجه تمایز آن با صنعت باشد. این هست که آدم را از غرق شدن حفظ میکتد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر