"در این اثنا دن کیشوت سرتاپا مسلح از در درآمد درحالی که کلاهخود "مامبرن" را اگرچه از چندجا فرو رفته بود بر سر داشت و سپرش را به شانه آویخته بود و نیزه ی مترسکش را در دست داشت. ظهور این هیولای عجیب دن فرنان و تازه واردان را غرق در حیرت ساخت. همه با تعجب به آن صورت دراز و خشکیده و زرد و آن اسلحه ی قراضه و آن قیافه ی خشک و موقر چشم دوختند و در سکوت مطلق منتظر ماندند تا ببینند که او به ایشان چه خواهد گفت.
"
دن کیشوت را در شرایط امروزی چه خوب میفهمم. مجنونی که یک تنه میخواهد آیین پهلوانان سرگردان را احیا کند و به جنگ ناعدالتی ها برخیزد. و چندین عاقلی که از پسش بر نمی آیند چون او مجنون است و هرکاری میکند. و دیگران عاقل. و سانکوپاتزای عزیز که طمع ثروت چنان کورش کرده که خود نیز کم کم مثل اربابش مجنون میشود و حرفهایی که در نظرش خضعبلاتی بیش نبودند کم کم رنگ و بوی حقیقت به خود میگیرند.
"
دن کیشوت را در شرایط امروزی چه خوب میفهمم. مجنونی که یک تنه میخواهد آیین پهلوانان سرگردان را احیا کند و به جنگ ناعدالتی ها برخیزد. و چندین عاقلی که از پسش بر نمی آیند چون او مجنون است و هرکاری میکند. و دیگران عاقل. و سانکوپاتزای عزیز که طمع ثروت چنان کورش کرده که خود نیز کم کم مثل اربابش مجنون میشود و حرفهایی که در نظرش خضعبلاتی بیش نبودند کم کم رنگ و بوی حقیقت به خود میگیرند.
۱ نظر:
ارسال یک نظر