زنده گذاشتندم تا روایت کنم


زندگی بیهوده ی من در انتظار شروع شدن خود زندگی گذشت. وقتی که مردانگیم را سپردم به دستهای باد تا ببرندش به آنجا که مثل بادبادکی، بچه سانانانی به هم نشان دهندش و ریشخندم کنند. تا وقتی که بر بند رختی در کوچه ای بن بست فرو آید و من همچنان به انتظار خود زندگی درون پیله ام بنشینم و لحظه ها را یکی یکی بشمارم.
زاده شدن بر کرانه، بر دریچه ای که هستی آدمی را غنیمتی میشمارد. میلاد پر هیبت یک انسان از پیله ای که راه های اساطیری بر انحنای آن میچرخند. یگانه ستاره ی سرکش صبح را با چشمان خیس دنبال کردن.

هیچ نظری موجود نیست: