او که رونده ای در میان صحرا بود، به ناگاه پی به تشنگی خود برد. با نگاه کردن به دستانش و دیدن ترکهایی که از هم باز میشدند، اما دیگر خونی نبود که بیرون بریزد از میان آنها. متوجه شد که صحرا بیشتر از همیشه کش آمده است و کویر تا عمق نفسهایش خود را کشانده است بالا. اما اینها مهم نبودند چرا که او نمیدانست و نمیخواست بداند و اگر هم که میخواست هیچ وقت قادر نبود به این حقیقت پی ببرد که به کجا دارد میرود. که کدام سمت قبله گاه اوست. چرا که حقیقتی آنچنان که باید وجود نداشت.
حالا پس از مدتها یک چیزی پیدا شده بود که به آن فکر کند، و آن هم ویران شدن دستهایش بود. دستهایی که از وقتی چشم باز کرده بود همراه او بودند.
سرش را تکانی داد و زیر لب گفت :" فردا باید دوتا دست سیمانی بخرم، فردا "
حالا پس از مدتها یک چیزی پیدا شده بود که به آن فکر کند، و آن هم ویران شدن دستهایش بود. دستهایی که از وقتی چشم باز کرده بود همراه او بودند.
سرش را تکانی داد و زیر لب گفت :" فردا باید دوتا دست سیمانی بخرم، فردا "
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر