روز ثبت نام به خوبی و خوشی تمام شد و باید بگویم مهمترین موفقیتی که در این روز کسب کردم همانا گرفتن کارت دانشجویی بود. به این ترتیب که اول ما را کردند توی یک سالن و ازمان عکس گرفتند و بعد تک تک میزها را طی کردیم و وقتی میخواستیم خارج بشویم یک آقایی کارت ما را تحویلمان داد. من نمیدانم از خفن بودن سیستم صدور کارت دانشگاه بود که بغض گلویم را پر کرده بود و یا از خوشحالی اینکه بالاخره رسما وارد دانشگاه صنعتی شریف شده ام. اما چون هیچ کس را آن اطراف نمیشناختم بالاجبار یک درخت را بغل کردم و شروع کردم به گریه کردن.
"فاتح شدم
خودم را به ثبت رساندم
و هستیم به یک شماره مشخص شد
87654321
بوی نبوغ نابغه ای تازه سال می آید"
همینطور داشتم توی آغوش درخت درددل میکردم و از ایده ها و خیالپردازیهایی که برای آینده ی درخشانم پرورده بودم میگفتم. بفهمی نفهمی در نگاه اول عاشق درخت شده بودم اما متوجه شدم حلقه ای از دانشجویان فاتح دور من ایستاده، بر و بر من را نگاه میکنند. این شد که خودم را از درخت محبوبم جدا کرده، از ترس مسخره شدن پا به فرار گذاشتم. کمی دورتر متوجه شدم که این فاتحان نه به من، بلکه به درخت خیره شده بودند و حالا با دور شدن من همه درخت را بغل کرده، در حال گریه کردن بودند. اینجا بود که فهمیدم راست است که میگویند آمدن به شریف آدمها را خل میکند. مغموم راهم را کشیدم و رفتم بیرون.
وقتی داشتم سوار مترو شریف میشدم، حس کردم که همه من را طور دیگری نگاه میکنند. مثل یک، چه طور بگویم، نابغه، خفن. یک آدمی که توانسته گردن فیل را بشکند. این طور بود که دماغم را آنقدر بالا گرفتم که لای در مترو گیر کرد.
آن روز گرفتن کارت دانشجویی چنان مرا خل وضع کرده بود که مسیر نیم ساعته خانه مان را 4 ساعته رفتم. در طول راه به ده ها نفر کارتم را نشان دادم و هر آموزشگاه کنکوری که سر راه دیدم وارد آن شده، با نشان دادن کارت دانشجویی و در آوردن زبان سعی در آب کردن دل پشت کنکوریهای درمانده داشتم و رویهمرفته سرمست از این بودم که آنها آنطرف خطند و من به غایت این طرف خط.
وقتی به خانه رسیدم مادرم با اردنگی من را به داخل حمام پرتاب کرد با گفتن جمله ی: "چرا بوی لجن میدی؟ مگه تو اون دانشگاه چیکار میکنن باهاتون؟". و هنوز هم که چند سال میگذرد مادرم باور نمیکند که من آن روز توی جوب افتاده بودم و توی دانشگاه من لجن خیرات نمیکنند و هروقت که من را میبیند یاد آن روز می افتد و (اگرچه واقعا دوستم دارد) احساس میکند که کمابیش هنوز هم بوی لجن میدهم و فکر میکند که وارد شدن توی اون دانشگاه باعث شده من یک جور لجنی بشوم و بهتر بود که همان رشته ی پزشکی که مورد علاقه ی مادرم بود را بروم تا ما در خانواده مان یک پزشک هم داشته باشیم که وقت پیری محتاج این و آن نشویم...
چند روزی با دمبم گردو میشکاندم تا روز اول دانشگاه رسید. بهترین لباسهایم را تنم کردم و صبحانه ای مفصل خوردم. باید بگویم این اولین و آخرین باری بود که اول مهر با ذوق و شوق به سمت کلاس میرفتم. در نیمه های مسیر بودم که باز به سرم زد کارتم را در بیاورم و با آن دل این بچه پشت کنکوری ها را بسوزانم. این بود که دست کردم توی جیب پیراهنم، بعد توی جیب شلوارم، جیب عقب شلوارم. جیب جلویی کیفم، جیبهای کناری کیفم، توی جامدادیم اما اثری از کارتم نبود. لای تک تک دفترچه هایم، توی کفشم، توی جورابم، زیر کمربندم، پشت گوشم، توی دماغم، همه و همه را گشتم، اما اثری از کارتم نبود. کارت دانشجویی عزیزم با آن شماره ی رند 87654321اش، گم شده بود و من که هستیم را با یک شماره به ثبت رسانده بودم ناگهان حس کردم که از هستی تهی شده ام و دیگر هیچ چی نیستم. گذشته از آن یاد افسانه هایی افتادم که درباره ی دم در دانشگاه صنعتی شریف شنیده بودم افتادم. که برای داخل شدن بدون کارت چه موهایی که سپید شده و چه ضجه هایی که زده شده. حضور سنگین آن دیگری کنترل گر را بر شانه هایم حس کردم اما به خودم قوت قلب دادم و گفتم که "هرطور شده م میرم تو. نمیشه که رام ندن. من نخبه ی این مملکتم" و نخبه را همچین بفهمی نفهمی کشدار ادا کردم تا به خودم قوت قلبی داده باشم. در طول راه با شدت هرچه تمامتر موهایم را پخشول پخشول کردم تا مثل یک شریفی تمام عیار به نظر برسم. به دم دانشگاه که رسیدم با ترس و لرز سرم را انداختم پایین و سعی کردم بدون اینکه تابلو بشود از آن کنار رد بشوم و بروم داخل. اما هنوز به جلوی آقاهه هم نرسیده بودم که با گفتن جمله ی زیبای: "شما، کارت." برجای خودم میخکوب شدم. رویهمرفته این از کوتاه ترین و کوبنده ترین جملاتی بود که در زندگی با آن روبرو شده بودم. با تضرع سرم را به طرف بالا آوردم. گردنم را طوری کج کردم و چهره ام را طوری درهم کشیدم که مطمئن بودم دل هر سنگی را آب میکرد. گفتم :"آقا من کارتم را گم کردم!". آقاهه لحظه ای جا خورد و بعد زد زیر خنده و گفت :"تازه روز اول دانشگاهه، چه طور ممکنه؟" و بعدش من را پاس داد توی اون اتاقه که یک آقای دیگه نشسته بود. نیم ساعت بعدی را مشغول بحث با اونیکی آقاهه بودم تا ثابت کنم که کاملا محتمل است که آدم کارتش را گم کند و علاوه بر آن من نخبه ی این مملکتم و نباید با من اینطور برخورد شود وگرنه مثل مرغها که اگر با آنها بدرفتاری کنی خوب تخم نمیکنند، من هم خوب علم از خودم در نمیکنم. اما بر خلاف نظر من موضوع بحث اصلن این چیزها نبود، بلکه ناگهان به خودم آمدم و دیدم که آقاهه دارد میگوید که :"ببین من باید یک جوری بفهمم تو کی هستی. یک کارتی، هرچی هست به من نشون بده، شناسنامه، کارت ملی، کارت کتابخونه، کارت غذا، اصلن کارت مترو" و من با نشان دادن کارت مترو وارد دانشگاه شدم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر