داستان زندگی یک آدم معمولی

آقای جیم از وقتی که به دنیا آمد دنیا را از چشم یک آدم معمولی دید. او هیچ چیز خاصی نداشت. در یک خانواده معمولی بزرگ شد. پدر او مرد بسیار شریفی بود که سی سال از عمر شریفش را در یک اداره ی عریض و طویل دولتی نشست. اداره انقدر عریض و طویل بود که او حتی یک بار هم نفهمید که دقیقا چه کاری باید در این اداره انجام دهد. در طول این سی سال او 134 بار پیشنهاد رشوه دریافت کرد اما هیچ کدام را نپذیرفت. 50 بار کافی بود فقط اقدام کند تا ارتقای شغلی پیدا کند. اما هیچ وقت این کار را نکرد. لابد میپرسید چرا؟ من هم خیلی به این سوال فکر کردم، اما نتوانستم جواب قانع کننده ای برایش پیدا کنم. فقط یکبار که داشتم از زیر پنجره خانه شان رد میشدم متوجه شدم که زن او قابلمه ای در دست، با یک حالت تهدید آمیز ایستاده است (راستش را بخواهید زنش به نظرم خیلی در این وضعیت جذاب آمد!) و او (یعنی پدر آقای جیم) بایک حالت تضرع و زاری داشت میگفت که آخر چه میگویی زن. من توانسته ام یک زندگی معمولی فراهم کنم. دیگر چه نیازی به این پولهای اضافی داریم. من میخواهم که یک آدم معمولی باشم. چرا انقدر من را اذیت میکنی؟
مادر او که بعد از سالها زندگی بدون هیچ گونه امر غیر عادی، معمولی بودن را به عنوان جزیی جدایی ناپذیر از زندگی پذیرفته بود اعتقاد داشت که باید بچه ها را به معمولی ترین شکل ممکن بزرگ بار بیاورد و از آنها آدمهایی کاملا معمولی بسازد. این طور شد که آقای جیم از همان اول در یک مدرسه کاملا معمولی بزرگ شد و نظارت سختگیرانه و سرسختانه ی مادر وی باعث میشد که دوستان او از خانواده هایی کاملا معمولی انتخاب شوند. او هیچ وقت استعداد قابل توجهی در مدرسه از خود نشان نداد و هیچ وقت هم در درسی مردود نشد. وقتی هم که آقای جیم به دانشگاه رفت مادر وی سرسختانه به وی اصرار کرد که زنی معمولی برای خود بیابد، اما آقای جیم به علت معمولی بودن مفرط موفق به انجام این کار نشد و سر انجام هم مادر آقای جیم خود آستینها را بالا زده و از میان دختران دوستها و آشنایان یک دختر معمولی پیداکرد. مراسم خواستگاری و عقد و ازدواج به سرعت و با معمولیترین شکل خود برگذار شدند و آقای جیم راهی خانه بخت شد.
از فردای آن روز زندگی ملال آور آقای جیم شروع شد. یک کار معمولی با یک حقوق معمولی، با یک زن معمولی و ماشین معمولی. بله آن زندگی ملال آور بود اما او این را نمیفهمید. او فقط سعی میکرد به شکلی معمولی و مثل دیگران زندگی کند.
تا اینکه،
یک روز با دیدن پرندگان مهاجر،
تصمیم گرفت که دیگر معمولی نباشد.
او همانروز از کارش استعفا داد و همه چیز را ول کرد. پدرش او را به سختی سرزنش کرد. مادرش گفت که شیرش را حلالش نخواهد کرد. او مدتها در خانه مینشست و فکر میکرد که چه طور میتواند معمولی نباشد، سرآمد باشد. زنش هم وی را ترک گفت. او پس از گذشت شش ماه متوجه شد که عقلش به حایی قد نمیدهد. در نتیجه تصمیم گرفت که لااقل افکارش را بر روی کاغذ بنویسد و بدین ترتیب بود که اولین شعر عالم پدید آمد.

۸ نظر:

adaughterofpersia گفت...

الان یعنی داستان اینجا تموم شد یا ادامه داره؟

ناشناس گفت...

آره فک کنم. پایان دیگه ای براش متصوری؟

ناشناس گفت...

عجب!
كه اينطور...

darkness گفت...

لذت بردیم...و آخرش چه خوب تموم شد!

ناشناس گفت...

داستان خوبی است اما چه نتیجه ای از این داستان گرفتید؟چه چیز آموزنده ای در آن پنهان کرده اید؟ چه پیامی می خواهید به خواننده بدهید؟
در آغاز آدم فکر میکند که این داستان سرگذشت رشد و موفقیت یک شخصیت است ولی در پایان می بیند که محتوایی که شکل نگرفته هیچ ، به بی محتوایی نیز افتخار می کند...البته هر نوشته ای برای خود پیامی دارد ولی این نوشته می توانست خیلی پر بار تر باشد...از این که وقت مرا گرفتید متشکرم(انتهای اعتماد به نفس)

ناشناس گفت...

خیل یریبا بود !

مادر اگر شیرش را حلالم نکند ، من هم از اینکه مرا به دنیا آورد از او نخواهم گذشت !

ناشناس گفت...

جنابه میلاد این حرف احمق هاست که در نوشته باید چیز آموزنده یا نکته ای باشه !!!! بعضی ها برای خودشون می نویسن ! واسه دل خودشون . شما هم اگه چیز اموزنده می خواید باید برین کتاب آموزش ویژوال بیسیک 6 رو بخرین !

هوس مبهم گفت...

از اون دست داستنهای کافکایی بود که من خوشم میومد. نمیدونم من رو از کجا پیدا کردی که برام آدرس وبلاگت رو کادو گذاشتی ولی خیلی خوب بود. برای من یکی که خیلی لذت بخش+ آموزنده بود. شاید نشه از دست معمولی بودن فرار کرد ولی خب حداقل خوابش رو که میشه دید!!