.مدتی بود که افتاده بودم، نمیدونم چرا. شاید خواب بودم، یا بیهوش شده بودم. یا همینطوری خودمو به افتادن زده بودم

یه هو، انگار که یه قطره ی آب از یه کولر خودشو دزدکی کشونده باشه زیر یقه م، بیدار شدم. در حقیقت، بیدار نشدم. پریدم. حس کردم معلقم، جایی بین زمین و آسمون، بین بودن و نبودن،... بین خواستن و نخواستن.
گم شده بودم. گم شده بودم و نمیدونستم کجا گم شدم. دور و برمو نگاه کردم. چیزی نبود که توجهمو جلب کنه.
بعد از چند سال گشتن فهمیدم که هیچ مهم نیست که بدونم کجام.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

مهم اینه که بدونیم کجا پرچمو برای ما گذاشتن و ما باید پرچمو تا کجا پیش ببریم