یکی دو هفته ست که خاب میبینم. دوباره. خابهای شبیه به هم و سنگین. تکه های دوری از خاطراتم رو به سنگینی روی صورتم پرتاب میکنند. یه تکل بلند، و توی دروازه.
این بی اهمیت ترین نکته ها هستن که یکهو به جلو صحنه میان. خاطره ای که خودش رو به همه ی خابها میکشونه درواقع بوی لحیم کردن سیمها و قطعات الکترونیکی در ظهرهای گرم تابستانی هست. و خواهش کردن از آدمها برای چند قطعه ی الکترونیکی و ال ای دی تا یه چراغ چشمک زن یا یه آژیر درست بشه. چیزهایی که هیچ وقت فکر نمیکردم هیج اهمیتی رو حفظ کرده باشن.
اما همه چیز مثل قطعات پازل به هم وصل میشه. گرمترین روزهای برلین که یه عصر تابستونی رو در شیراز تداعی میکنه. به همراهش سر و صدای بچه ها و شلوغی خیابون به مثل شلوغی اون روزا.
اما چی این قطعه های الکترونیکی رو توی خوابهام به جلو هل میده؟ الان دو هفته هست که به این موضوع فکر میکنم. آدمهای زیادی توی خوابهام اومدن و رفتن. توی خیلی شهرا گذشت خوابهام. اما همیشه چیزی درباره ساختن مدارهای الکتریکی بود. یگانه کنش ذهنی من نسبت به دنیای بیرون برای چندین سال از نوجوانی. چی هست که اون رو این طور به پیش میرونه؟
نیاز به خلق کردن. نیاز به ساختن چیزی. تمام اون سالها که تصویرش الان برای تصویری بریده بریده از زندگی نباتی یک بچه هست. تمام اون سالها که توی نه یه خط شعر بود و نه یه قطره رنگ. تمام اون سالها که از مفهوم اجتماع فقط درک ۱۵ دقیقه ای زنگ تفریح بامعنی بود، در تمام اون سالهای نباتی، من عاشقانه خلق میکردم. چیزی میساختم. مدار الکترونیکی الان به نظرم از هر متنی شاعرانه تر میاد. اون دستگاه هایی که ساخته شدند بدون فکر به اینکه به چه دردی میخورن، یا اینکه زیبا هستن یا نه، یا اینکه بقیه چی فکر میکنن درباره شون. اونها ساخته شدن فقط برای اینکه در اون لحظه ساخته شدنشون قشنگ بود. برای اینکه تمام اون چراغ های چشمک زن و همه موجهای سینوسی و رادیویی زیبا بودن. برای اینکه کم شدن مقاومت کربن در اثر فشار به خودی خود ( و نه به عنوان پروداکت ) موضوع قشنگی بود. ادیسون با پودر ذغال میکروفن درست کرد و من هم. من از اون تقلید کردم اما کار اوریژینال اون یه پروداکت مهندسی شد و میکرفن تقلیدی من یه اثر هنری. چون اون قبل از ساختن میکرفن و بعدش بیشتر به این فکر میکرد که چه طور پروداکتش رو عرضه کنه و به پول تبدیل کنه و من در تمام مدت محو الکترونهای آزاد جاری شده در سیمها و در گرده هایی بودم که ساعتها از سوختن شمع بدست میاوردم. و من هیچ وقت نتونستم به چیزی اونقدر عاشقانه دلبسته بشم که به اون بوی لحیم و اون مدارهای منطقی و شمارنده ها و آی سی ۵۵۵ و خازن و پتانسیومتر و مقاومت با خطهای رنگی.
بعد از اون همه چیز به شکل پروداکت در اومد. و اون لحظه های کشف و شهود و لحظه های جنون و ارگاسم خالص کم کم گم شدند. برای همین هست که من هیچ وقت ونگوگ نمیشم. چون رابطه ای که اون با هنرش داشت رو من با هنرم از دست دادم. من اون رابطه رو خیلی وقته که با همه چیز از دست دادم. چیزی که ونگوگ رو قشنگ میکنه عشقش به نقاشی هست. نگاه کردن به نقاشیهاش به خودی خود ارزشی نداره، که حالا خودش نیست که ببینه. اما رابطه ای که اون با نقاشی داشت، مثل رابطه من با مدارهای الکترونیکی، این هست که بهش قبطه میخورم.
تمام اون سالها گذشتن. سالهای بد. سالهای دور و گنگ زندگی من. همیشه فکر میکردم که هر آنچه در اونجا داشتم یک بولشت خالص هستن. الان ۱۰ ساله که این فکر رو میکنم. اما این طور نیست. در تمام اون سالها میل به خلق کردن در وجود بچه ای ریشه دووند که با ترس و وحشت از آدمها فرار میکرد توی کنج خودش تا کتاب بخونه. حالا همه اون ترس و وحشت ها تموم شده و تازه میفهمم که چرا تمام این مدت از این شاخه به اون شاخه پریدم هی. من عاشق خلق کردن بودم. مدتی هست که چیزی ازم بیرون نیومد. بیشتر هم یک تصمیم و اقتضای شرایط بود. اما حالا این دو هفته هر شب خاب دیدن به من نهیب زدند که باید چیزی خلق کنم. حتی اگر همین متن تخمی باشد. باید چیزی خلق کنم. باید بنویسم. باید ببرم. باید بزنم بکشم بگویم. و این تشنگی من را برطرف میکند.