یک برگ از دفتر خاطراتم هنوز سفید مانده
تا گریه هایم را برایت
روی آن نقش کنم

تمام شد،
در یک روز برفی،
وقتی که تنهاییت را روی من هوار کردی،
و
یک برگ کنار پایم به زمین افتاد.

باد از لای پنجره خودش را توی اتاق میکشاند




پسر لبش را کنار گوش دختر میبرد و میگوید دوستش دارد
کلمات زجر میکشند
یک نفر با عصا وارد اتوبوس میشود
یک دختر با لگد توی صورت سگش میکوبد و بعد میرود به بچه های دبستانی درس بدهد
مادری کالسکه ی بچه اش را از عرض خیابان رد میکند
یک پیر مرد کنار ساختمانی ایستاده میشاشد
پیرزنی از پنجره اتوبوس بیرون را نگاه می کند
دختر سرش را روی شانه ی پسر میگذارد و چشمهایش را میبندد

شاخه های خشک درختان به هم میخورند
باد از لای پنجره خودش را توی اتاق میکشاند

بوی کاغذ سوخته

باران می آید در کوچه. نم باران از لای پنجره همراه خودش بوی کتابهای سوخته، انسان های ویران شده را به درون اتاق می آورد و ریه هایم را میسوزاند.
دستهای گچیم را از هم باز میکنم و داد میزنم ٬٬اینم یه روز جدید٫٫. خودم رو به جلو میکشونم. چونم رو به پنجره میگذارم و سعی میکنم ذرات باران رو که در خیالم روی سنگفرش چک چک میکنند با چشمهای فلزیم درک کنم.
فلزات به علت داشتن الکترونهای آزاد رسانا بوده و همیشه دمایشان از محیط کمتر هست.
بوی کاغذ سوخته

امونیاک


به همراه بوی آمونیاکی که از زیر بغل دختر بلند میشد خودش رو به خیابان کشوند. اونجا به جز چند رهگذر که خنده کنان میگذشتند کسی نبود. دختر در همهمه ی گنگ درختها محو شد.
صدای پرندگان. صدای ماشین ها. رهگذرهایی که عربی حرف میزنند. ترکی. آلمانی. فرانسوی. دو نفر در صندلی جلویی در قطار آخن-کلن، نشسته اند دزدکی آبجو میخورند. آمونیاک. بوی آمونیاک فضا را پر کرده. یک پیر مرد یک گوشه ای کنار خیابان ایستاده دارد میشاشد. سرش را هراسان برمیگرداند من را میبیند که دارم از کنارش میگذرم. نگاهش را از من میدزدد و به شاشیدن، به پرتاب ذرات طلایی آمونیاک به گوشه خیابان، ادامه میدهد.
درختها. شاخه های لخت درختها. در هم و بر هم. در اوج. در تمنا. بوی نم گرفتگی. بوی نا. خیسی. وزش شدید باد و پرتاب قطره های باران به توی عینک و پر شدن چشمهام از آب. همین طور موج خوردن و پس و پیش شدن توی یک دنیای مواج که هر جایش بند میشوی یک جای دیگر میخواهی بروی. آمونیاک. یاخته های خونی و لجن پخش شده در کف خیابان و گم شده در میان چکاچک قطره های صبحگاهی.
مردی افتاده در مترو بروکسل. پهن زمین شده طوری که نزدیک هست رویش پا بگذارم. آمبولانسی که بیرون در وایستاده و چند دکتر که خیلی با آرامش خاصی وسایلشان را جمع میکنند به سراغ مرد بروند. یک دختر ایرانی در مترو که جوراب شلواری و دامن کوتاه پوشیده و چسبیده به مامانش. معلوم هست که تازه از ایران آمده اند. دعوتشان میکنم به میزمان. میروند. پدر جا میخورد و میگوید "خیلی ممنون، هه هه". هراسان دور میشوند دو میز آن طرفتر مینشینند. برعکس روی صندلی نشسته ام به میز تکیه داده ام سعی میکنم به این همه وسایلی که باید بار بکشم فکر نکنم. یک زن سیاه پوست با یک زن سفید پوست درست در روبروی من نشسته اند و حرف میزنند. حرف زدنشان مثل ناخونک زدن هست. گاهی کلمه ای ، جمله ای رد و بدل میشود و خنده ای بر لب.
بوی آمونیاک. آمونیاک سوخته. آمونیاک قهوه ای. آمونیاک آمیخته شده با یاخته های خونی ناسالم. آمونیاک زنده. آمونیاک ج؟ده. آمونیاک ؟ون ده. آمونیاکی که از زیر بغل بلند میشه و به لب میشینه. آمونیاکی که از روی لب بلند میشه و به دل میشینه. آمونیاکی که پر از قطره های خونی هست که همین چند لحظه پیش از دست های قمه خورده ی یک مرد بلند شد و به سنگ فرش خیس خیابون چسبید. گذر کردن یک قطره ی نورانی، یک فوتون از بین آمونیاک ها و انتقال پیام های روحانی بین جسم های حیوانی. عطش. عطش برای لیسیدن، برای بوییدن آمونیاک. برای دیدن ذره های خاک که با قطره های آمونیاک آمیخته میشند. آمونیاکی که با شراب قاطی شده و از یک مجرای تنگ از یک عضو یک حیوان به یک مجرای تنگ به حیوان دیگه منتقل میشه و به همراه خودش ذرات نور، این فوتون ها را که مملو از اکسیرهای معنوی و عرفانی و غنی شده از مفاهیم عمیق انسانی هستند منتقل میکنه. و به همراه خودش راز تنفس گیاهان و جلبکها در زیر آب رو منتقل میکنه. راز جذب ذرات اکسیژن خالص از میان اقیانوسی مملو از ذرات متعالی و مرتعش آمونیاک که به همراه خودشان خاطرات غم انگیز ماهیان و جانوران زیر آب را حمل میکنند. راز تصفیه ی هوای خالص از میان هوای ناخالص. راز سادگی و طراوت و احساسات شاد یک جلبک که درون حوضی از آمونیاک زندگی میکند و چشمهایش را فروغ اشعه های نورانی یک شی کروی مملو از آمونیاک خالص ساخت اتحادیه ی عظیم الشان و بدبخت اروپا کور کرده است. جلبکی که هر روز با احساسات آبکی از خواب بلند میشود و شب دوباره با فکرهای آمونیاکیش به خواب فرو خواهد غلطید.
صدا. صدای جیر جیر جیرجیرکها. صدای جیر جیر تخت خواب که با هر غلت تو حضور سبز و مردمیش را به تو ابراز میکند. صدای یک جنس لطیف زنانه ی خالص که با ذره های آمونیاک قاطی شده و از مابین ملکول های اکسیژن، نیتروژن، بخار آب و صد البته آمونیاک راه خودش را باز میکند که توی گوش تو بیاید. صدای گم شدن لیلی در دفتر خاطرات مجنون. صدای خاموش کردن سیگار روی تنه ی خیس درخت و لمس کردن تنهایی درختان وقتی که برگهایشان ریخته و صبورانه و استوار درحال آماده کردن خودشان برای زاییدن یک مشت برگ جدید حاوی مایع غلیظ آمونیاک و مشتقات شیمیاییش هستند. وقتی که آسمان فاتحانه سرود میخواند و قطره های باران را مثل ذرات آمونیاک تحقیر شده در دمای صد و چهل درجه فارنهایت به صورت درختان میشاشد آنها میدانند که همین ذرات آمونیاک روزی تبدیل به بهترین دوستانشان خواهند شد. برگهایی که اگرچه لبی برای حرف زدن ندارند، اما رنگ و روی خوبی دارند و میتوانند رایحه ی دلنواز آمونیاک را تا ته دنیا پخش کنند.
لیوان. یک لیوان بزرگ آبجو خوری که عوض آبجو گاهی با آب داغ و گاهی هم با آب سرد پر میشود. و اگر مجالی باشد از فرصت استفاده میکند و حاصل پردازش های عمیقش را در طول روز با نیم لیتر آمونیاک در شب پس میدهد. آمونیاکی که طعم شراب فرانسوی دارد و میتوان بی آنکه انسان پس از خوردن آن از زور بد مزگی به گه خوری بیفتد یا از زور خوش مزگی به هق هق آن را تا ته لاجرعه سر کشید و از صمیم قلب به خالق این آمونیاک زرد رنگ فرانسوی، لیوان، تبریک گفت.